مقاله پژوهشی
سعید درویشی؛ غلامرضا ذکیانی
چکیده
چکیده "ارسطو" یکی از مهمترین منابع برای مطالعة پیش از افلاطونیان است و "هراکلیتوس" در بین پیش از افلاطونیان، بیش از بقیه موردتوجه ارسطو است. این توجه بیشتر از آنجهت است که بهتصریح "افلاطون"، هراکلیتوس بهلحاظ فکری پدرخواندة سوفیستها بود و بهتصریح "ارسطو"، وی پدرخواندة فکری خود افلاطون نیز بهشمار میرفت. از اینرو، ارسطو ...
بیشتر
چکیده "ارسطو" یکی از مهمترین منابع برای مطالعة پیش از افلاطونیان است و "هراکلیتوس" در بین پیش از افلاطونیان، بیش از بقیه موردتوجه ارسطو است. این توجه بیشتر از آنجهت است که بهتصریح "افلاطون"، هراکلیتوس بهلحاظ فکری پدرخواندة سوفیستها بود و بهتصریح "ارسطو"، وی پدرخواندة فکری خود افلاطون نیز بهشمار میرفت. از اینرو، ارسطو کوشید با انتقادات بنیادین نسبت به آموزههای هراکلیتوس، مبانی اندیشههای سوفیستی و افلاطونی را نیز هدف بگیرد. این مقاله خواهدکوشید، ابتدا نشاندهد که آموزههای هراکلیتوس در کدام حوزهها و به چهترتیب بر آموزههای سوفیستی و اندیشههای افلاطون مؤثر افتادهاست. بهنظرمیرسد تلاش هراکلیتوس برای نفی اصالت محسوسات و جزئیات توانستهاست، سوفیستها را به اینایده رهنمون سازد که حقیقتی درکار نیست و افلاطون را بر آن دارد که مدعی شود از آنجاکه حقیقتی در محسوسات و جزئیات نیست؛ پس باید بهدنبال وعاء دیگری بود که در آن طبق آموزههای "پارمنیدس"، ثباتی وجود داشته باشد تا بتوان به علم و اندیشه دست یافت، او این وعاء را به ایدهها اختصاص داد. پس از تعیین میزان تأثیر هراکلیتوس بر سوفیستها و افلاطون، مقالة حاضر خواهد کوشید انتقادات ارسطو دربارة دو آموزة مشهور هراکلیتوس، یعنی «آموزة سیلان» و «آموزة اینهمانی» اضداد را صورتبندی نموده و نشان دهد که این انتقادات در کدام قسمتها میتوانند اندیشههای افلاطون یا پارادوکسهای سوفیستی را هدف بگیرند. این انتقادات میکوشند، نشان دهند که محسوسات بهنحوی دارای تقرر هستند؛ بهاینترتیب، آموزههای سوفیستی یکسره واژگون میگردد و به اندیشة افلاطون در مورد ایدهها و تولید وعاء مزبور نیز نیازی نخواهد بود.
مقاله پژوهشی
زهرا زواریان؛ بیژن عبدالکریمی
چکیده
زبان در «هرمنوتیک فلسفی» جایگاه ویژهای دارد. تجربة زندگی انسان، ساحتی از بودن در جهاناست که تنها بهواسطة «زبان» قابل شناسایی است. زبان واسطهای است که «فهم» در آن تحقق مییابد. هر فهمی تأویل است و هر تأویلی در چارچوب زبان شکل میگیرد. از نظر گادامر، حقیقت امری است که در واقعه فهم بر ما آشکار میشود و این ظهور ...
بیشتر
زبان در «هرمنوتیک فلسفی» جایگاه ویژهای دارد. تجربة زندگی انسان، ساحتی از بودن در جهاناست که تنها بهواسطة «زبان» قابل شناسایی است. زبان واسطهای است که «فهم» در آن تحقق مییابد. هر فهمی تأویل است و هر تأویلی در چارچوب زبان شکل میگیرد. از نظر گادامر، حقیقت امری است که در واقعه فهم بر ما آشکار میشود و این ظهور بیش از هرچیز، متکی بر حالت گشودگی و گفتگوگرانه است. رابطة زبان با هستی، رابطهای آینهای و انعکاسی است. زبان ذاتاً ساختاری «تأملی» دارد و در بیان و گفتار به »وجود» این امکان را میدهد که خود را به ظهور رساند. از دیدگاه گادامر، شعر و تفکر همپای یکدیگرند. شعر ساحتی است که در آن تفکر، شاعرانه میشود. شاعر از راه همدلی و رهاشدگی شاعرانه، توانایی شنیدن ندای وجود را حاصل میکند و به ذات وجود نزدیک میشود. عنصر مشترک میان شاعر و متفکر، ضمن همدلی آنها با وجود، مشارکت ایشان در امر زبان است. آنها خود را در زبان منکشف میسازند. گویی هستی، فقط از راه زبان است که در تفکرِ شاعرانه و شعرِ متفکرانه خود را آشکار میکند. اما سخن بر این است که این ظهور چگونه اتفاق میافتد؟ تأویلگر یا مفسّر چطور میتواند به فهم شعر نزدیک شود؟ آیا فهم از طریق روش امکانپذیر است یا گادامر نحوة دیگری برای تأویل پیشنهاد میکند؟ این مقاله تلاش میکند به شرح دیدگاه گادامر در باب نسبت فهم و حقیقت، رابطة زبان و وجود و نیز رابطة شعر و تأویل آن بپردازد.
مقاله پژوهشی
محمدرضا عبداله نژاد
چکیده
مفهوم «اراده» جزء یکی از مفاهیم کلیدی فلسفة اخلاق "کانت" و "شوپنهاور" محسوب می شود. در نظام اخلاقی کانت، اراده زمانی وجهة اخلاقی پیدا میکند که کاملاً تابع عقل و قوانین ماتقدم و مطلق آن باشد. اما شوپنهاور معتقد است که چون ارادة انسان مقدم بر عقل اوست، بنابراین عقل نمیتواند اراده را به انجام کاری وادارد. او بهجای عقل، انگیزهها ...
بیشتر
مفهوم «اراده» جزء یکی از مفاهیم کلیدی فلسفة اخلاق "کانت" و "شوپنهاور" محسوب می شود. در نظام اخلاقی کانت، اراده زمانی وجهة اخلاقی پیدا میکند که کاملاً تابع عقل و قوانین ماتقدم و مطلق آن باشد. اما شوپنهاور معتقد است که چون ارادة انسان مقدم بر عقل اوست، بنابراین عقل نمیتواند اراده را به انجام کاری وادارد. او بهجای عقل، انگیزهها و محرکها را بهعنوان منشأ اصلی شکلگیری هر عمل ارادی- ازجمله عمل اخلاقی- میداند. ولی نکتة مهم اینجاست که او با تقسیم محرکها به سه نوع «همدلی»، «اگوئیسم» و «سوءنیت»، فقط همدلی را بهعنوان محرک عمل اخلاقی یا پایة اصلی اخلاق قرار میدهد و دو محرک دیگر را بهعنوان محرکهای ضداخلاقی کنار میگذارد. او با انجام این کار پایة عقلانی اخلاق کانت را در قالب سه نوع استدلال مورد انتقاد قرار میدهد: او ابتدا فرمالیسم اخلاقی کانت و ادعاهای ماتقدم آن را زیر سؤال میبرد، سپس تزلزل مفهومی موجود در اخلاق کانت را (که ناشی از ناسازگاری میان ادعای ظاهری او مبنیبر تأسیس اخلاق بر پایة عقل و علاقة باطنیاش به اخلاق کلامی است) مورد انتقاد قرار داده و درنهایت نظام اخلاقی کانت را متهم به اگوئیسم میکند. در نتیجه، مقالة حاضر سعی میکند با توصیف انتقاد شوپنهاور از نظام اخلاقی کانت، جایگاه و ویژگی اصلی اخلاق شوپنهاور را مشخص نماید.
مقاله پژوهشی
سید مصطفی شهرآیینی؛ سید محسن آزادی خواه
چکیده
"دکارت" بهرغم اینکه در روزگار خود و حتی بعدها متهم به شکاکیت بود اصلاً شکاک نبود؛ بلکه او شک را همچون وسیلهای برای غایتی بهکار میبرد. او هرکجا از فلسفه و مابعدالطبیعة حقیقی سخن میگوید مخاطب را به پاکسازی ذهن از هرچه که میشود کمترین تردیدی در آن کرد، فرا میخواند. آنچه باید به آن توجه داشته باشیم این است که شک و شکاکیت تنها ...
بیشتر
"دکارت" بهرغم اینکه در روزگار خود و حتی بعدها متهم به شکاکیت بود اصلاً شکاک نبود؛ بلکه او شک را همچون وسیلهای برای غایتی بهکار میبرد. او هرکجا از فلسفه و مابعدالطبیعة حقیقی سخن میگوید مخاطب را به پاکسازی ذهن از هرچه که میشود کمترین تردیدی در آن کرد، فرا میخواند. آنچه باید به آن توجه داشته باشیم این است که شک و شکاکیت تنها تا مرحلهای کارآیی دارد که ما بهکمک آن به مبنای مستحکمی برسیم و از آن بهبعد به یاری روش تحلیل است که باید شروع به ساختن یک بنای معرفتی استوار کرد. ما در این مقاله بر آنیم تا نشان دهیم برخلاف آنچه رایج است شک، نه روش (method)دکارت؛ بلکه راهکاری (procedure) است که او آن را برای اِعمال روش خود که همانا روش تحلیل است، در کار میآورد. شک، تنها بستری را برای رسیدن اندیشندة دکارتی به مبنایی یقینی فراهم میآورد تا او بتواند عمارت جدید معرفتی مدنظر خویش را بر این مبنا پی بیفکند. در واقع، دکارت از شک بهره میگیرد تا به یاری آن بتواند راه را برای کاربست روش تحلیل در حوزة مابعدالطبیعه هموار سازد.
مقاله پژوهشی
میثم سفیدخوش
چکیده
"هگل"، «پدیدارشناسی» را دانش تجربة آگاهی خوانده است. بهنظر میرسد که غایت نهایی این دانش ارائۀ فلسفهای برای مطلقِ دانش و بهویژه دانش فلسفه است. اثبات پدیدارشناسانة دانش بودنِ فلسفة پدیدارشناسی کلان مسألهای است که دستکم سه زیرمسألة اصلی را دربرمیگیرد و مسألة معناداری زندگی یکی از آنهاست. آگاهی در مسیرِ پر از ...
بیشتر
"هگل"، «پدیدارشناسی» را دانش تجربة آگاهی خوانده است. بهنظر میرسد که غایت نهایی این دانش ارائۀ فلسفهای برای مطلقِ دانش و بهویژه دانش فلسفه است. اثبات پدیدارشناسانة دانش بودنِ فلسفة پدیدارشناسی کلان مسألهای است که دستکم سه زیرمسألة اصلی را دربرمیگیرد و مسألة معناداری زندگی یکی از آنهاست. آگاهی در مسیرِ پر از پیچوخمِ رشد و تنآوردگیِ خود مانند مسافری نمایش داده میشود که درحالِ بسط تجارب خویش است و بر پایة این تجارب به چیستی، معنا، مسـیر و هدف خویش بهدیدة نقد مینگرد و با دریافت کاستیهای خویش سفر را از پیمیگیرد تا آنها را برطرف سازد. کلیت این سفر نوعی معنایابی از راه تحقق خویش در غایتش است ولی در همینحال بیمعنایی و پوچی و مفاهیم همگنِ آن ازجملة منازلی هستند که آگاهی در گامهایی از سفرش بهگونهای گذرا خود را ساکن در آنها مییابد. این مقاله با درنظرگرفتن چندلایگیِ جریان پدیدارشناسی تاریخی هگلی در پیِ آن است تا آن را ذیل مفهوم «معناداریِ زندگی» نگریسته و حرکت پدیدارشناسانة آگاهی را ازحیثِ نسبتهایی که با مفاهیم مذکور برقرار میکند، مورد بازخوانی قرار دهد. در نهایت این مقاله میپرسد که آیا نمیتوان برای حل مسألة معناداری زندگی راهکاری متفاوت از آنچه در فلسفة حق او مطرح میشود یافت؟ پس از آریگویی به این پرسش، ادعای این مقاله این است که «پدیدارشناسی هگلی» راهی برای رهایی از نقد "یاکوبی" علیه «نیهیلیسم کانتی ـ فیشتهای» است. در این مقاله با تکیه بر متن پدیدارشناسی روح از دو زاویه به دشـوارة معناداری زندگی نگریسته میشود: یکی ارزش زندگی بـهطورکلی، و دیگری ارزشهای اخلاقی و اجتماعی که درون ارزش کلیِ زندگی قرار میگیرند و باعث ضمانت آن میشوند.
مقاله پژوهشی
فاطمه سعیدی؛ عبدالرسول کشفی
چکیده
در تصویر کلاسیک از معرفت سه مقولة «واقع» و بهتبع آن «صدق» و «توجیه» اموری مستقل از ذهن و ذهنیات فاعل شناسا محسوب میشوند. اما نسبیگرایان استقلال این امور را از ذهن و ذهنیات فاعل شناسا انکار میکنند و بر این باورند که هر سه مقوله، یا دستکم برخی از آنها با توجه به نیازها، ارزشها و علائق اجتماعی شکل میگیرند ...
بیشتر
در تصویر کلاسیک از معرفت سه مقولة «واقع» و بهتبع آن «صدق» و «توجیه» اموری مستقل از ذهن و ذهنیات فاعل شناسا محسوب میشوند. اما نسبیگرایان استقلال این امور را از ذهن و ذهنیات فاعل شناسا انکار میکنند و بر این باورند که هر سه مقوله، یا دستکم برخی از آنها با توجه به نیازها، ارزشها و علائق اجتماعی شکل میگیرند و به بیاندیگر «برساختة اجتماعی»اند، درنتیجه معرفت مقولهای نسبی است و از جامعهای به جامعهای و از جامعهای در یک زمان به همان جامعه در زمان دیگر متفاوت است. حاصل این نوع نگرش به معرفت، نظریهای است که امروزه با عنوان «نسیبیگرایی معرفتشناختی» معروف است. "پل بوقوسیان"، فیلسوف معاصر از ناقدان برجستة نسبیگرایی معرفتشناختی است. این مقاله با تکیه بر آرای پلبوقوسیان به بررسی و نقد نوعی از نسبیگرایی معرفت شناختی میپردازد که ناشیاز «ساختهانگاری واقع» است و ضمن نشان دادن مخدوش بودن این نظریه میکوشد برخی آرای بوقوسیان در این زمینه را مورد بررسی و نقد قرار دهد.
مقاله پژوهشی
شیرزاد پیک حرفه
چکیده
خیر و شر گاه چنان بیرحمانه و تراژیک درهم تنیدهاند که آدمی را با یک دوراهی اخلاقی وحشتناک روبهرو میکنند: از یکسو، بیعملی و عدمدخالت او منجر به ایذای شدیدی خواهد شد و از سویدیگر دخالتش برای کاهش یا رفع ایذا مستلزم انجام ایذایی ـ هرچند کوچکتر از ایذای پیشین ـ از جانب او خواهد بود. راهحل پیامدگرایان برای چنین مواردی همواره ...
بیشتر
خیر و شر گاه چنان بیرحمانه و تراژیک درهم تنیدهاند که آدمی را با یک دوراهی اخلاقی وحشتناک روبهرو میکنند: از یکسو، بیعملی و عدمدخالت او منجر به ایذای شدیدی خواهد شد و از سویدیگر دخالتش برای کاهش یا رفع ایذا مستلزم انجام ایذایی ـ هرچند کوچکتر از ایذای پیشین ـ از جانب او خواهد بود. راهحل پیامدگرایان برای چنین مواردی همواره همان اصل «بیشترین خیر برای بیشترین تعداد» است. آنها بر اساس این اصل، آدمی را در همة موارد نهتنها مجاز؛ بلکه ملزم به انجام ایذا برای کاهش کمّی و کیفی سرجمع کلی آن میدانند. اما این راهحل، دستِکم در قرائت حدأکثرگرا از آن، با داوریهای جاافتاده و شهودهای اخلاقی ما در تضاد است. از سویدیگر، بیعملیِ ناپیامدگرایانه ناشی از التزام بیقید و شرط و همیشگی به پارهای از محدودیتهای مطلق و غیرقابل نقض، در مواردی که خودداری از انجام ایذایی خُرد منجر به وقوع ایذایی فربه و سترگ میشود، بسیار خسارتخیز است و چندان با داوریهای جاافتاده و شهودهای اخلاقی ما سازگار نیست. به همیندلیل، ناپیامدگرایان کوشیدهاند در چنین مواردی، که هیچ راه گریز و شق ثالثی وجود ندارد با استفاده از «استدلال نتیجةدوگانه» دفع افسد به فاسد کنند. این مقاله، پس از معرفی آبشخور اصلی «استدلال نتیجةدوگانه» در آرای "ثامس آکوئیناس" و تبیین تقریرهای جدید آن در آرای "ژان پییِر گری یسوعی"، "جوزف منگن" و "دایرةالمعارف کاتولیک جدید"، میکوشد با تحلیل شروط چهارگانه آن و تدقیق و تعدیل آنها تقریری جدیدتر، دقیقتر و سادهتر از آن ارائه کند و یکی از نتایج مهم آن را در اخلاق کاربردی نشان دهد.