مقاله پژوهشی
مسعود سیف
چکیده
پرسش اصلی در این مقاله این است که آیا در نظریه اخلاقی کانت ممکن است فاعل اخلاقی در تشخیص حکم صحیح اخلاقی دچار اشتباه شود یا خیر. برای پاسخ به این پرسش ابتدا به تعیین جایگاه حکم اخلاقی اشتباه در نظریه اخلاقی کانت میپردازیم و سپس با بیان دو اصل اساسی نظریه اخلاقی کانت یعنی اصل کلیت احکام اخلاقی و اصل خودآیینی اراده نشان میدهیم که از ...
بیشتر
پرسش اصلی در این مقاله این است که آیا در نظریه اخلاقی کانت ممکن است فاعل اخلاقی در تشخیص حکم صحیح اخلاقی دچار اشتباه شود یا خیر. برای پاسخ به این پرسش ابتدا به تعیین جایگاه حکم اخلاقی اشتباه در نظریه اخلاقی کانت میپردازیم و سپس با بیان دو اصل اساسی نظریه اخلاقی کانت یعنی اصل کلیت احکام اخلاقی و اصل خودآیینی اراده نشان میدهیم که از نظر کانت این دو اصل دارای وحدتاند و این وحدت برای نظریه اخلاقی او یک امر اساسی است. همین امر باعث میشود کانت نتواند در نظریه اخلاقی خود امکان حکم اخلاقی اشتباه را بپذیرد.
مقاله پژوهشی
رضا اکبریان؛ طیبه کرمی
چکیده
مسئله ارتباط مجرد و مادی یکی از مسائل مهم در فلسفه است. نفس به دلیل هویت دوگانهای که دارد، میتواند نقشی واسطهای را میان عالم عقل و طبیعت را ایفا کند. نقش واسطهگری نفس، در فلسفه افلوطین و ملاصدرا به دو شکل متفاوت ترسیم شده است. از دیدگاه افلوطین، نفس دارای جنبهای فرودین و جنبهای عالی است. جنبه عالی نفس متصل به عقل است و هرگز تنزل ...
بیشتر
مسئله ارتباط مجرد و مادی یکی از مسائل مهم در فلسفه است. نفس به دلیل هویت دوگانهای که دارد، میتواند نقشی واسطهای را میان عالم عقل و طبیعت را ایفا کند. نقش واسطهگری نفس، در فلسفه افلوطین و ملاصدرا به دو شکل متفاوت ترسیم شده است. از دیدگاه افلوطین، نفس دارای جنبهای فرودین و جنبهای عالی است. جنبه عالی نفس متصل به عقل است و هرگز تنزل نمیکند. اما نفس دارای جنبه فروتری نیز هست که با ماده در ارتباط است. به نظر او، نفس حتی در مرتبه فروتر نیز کاملاً مجرد و انفعالناپذیر است. ارتباط نفس مجرد با ماده از طریق طبیعت انجام میشود که خود پرتوی از وجود نفس کل است. اما نزد ملاصدرا، نفس امری است که با حدوث بدن حادث میشود و سپس به تدریج مجرد میشود. در این دیدگاه، نفس در ابتدا تنها از نوعی تجرد مثالی یا ناقص برخوردار است، اما امکان ترقی به مقام تجرد عقلانی یا تام برای او وجود دارد. ملاصدرا از طریق ترسیم رابطه اتحادی میان نفس و بدن و اصل حرکت جوهری سعی در حل مشکل ارتباط مجرد و مادی کرده است.
مقاله پژوهشی
فاطمه صادق زاده قمصری
چکیده
در میان قوای ادراکی نفس، حس مشترک وضعیت ویژهای دارد. ارسطو بیآنکه از آن تصویری ارائه دهد، کارکردهایی چون ادراک محسوسات مشترک و بالعرض و تشخیص وجوه تمایز میان اشیا و ادراک احساس را به آن نسبت میدهد. در حالی که ارسطو به صراحت تلقی از حس مشترک را به عنوان قوهای در کنار حواس پنجگانه رد کرده است، ابنسینا و پیروان او آن را به عنوان ...
بیشتر
در میان قوای ادراکی نفس، حس مشترک وضعیت ویژهای دارد. ارسطو بیآنکه از آن تصویری ارائه دهد، کارکردهایی چون ادراک محسوسات مشترک و بالعرض و تشخیص وجوه تمایز میان اشیا و ادراک احساس را به آن نسبت میدهد. در حالی که ارسطو به صراحت تلقی از حس مشترک را به عنوان قوهای در کنار حواس پنجگانه رد کرده است، ابنسینا و پیروان او آن را به عنوان یکی از حواس باطنی مورد توجه قرار میدهند و برخی از نقشهای نفس را از او میدانند. فیلسوفان اسلامی به ویژه ابنسینا با رفع برخی ابهامات و بیان ادلهای برای اثبات وجود حس مشترک و برشمردن نقشهایی دیگر، نظریه ارسطو را تقویت نمودند. به نظر میرسد حس مشترک را حداکثر میتوان همچون مجمعی برای قبول و ادراک محسوسات به شمار آورد. این قوه به عنوان مرکز مدیریت یا رئیس حواس ظاهری عمل میکند، حواس را به کار میگیرد و سپس محسوسات را ادراک میکند. در این صورت، صدور هر نوع حکم باید کاری از سوی نفس یا قوه فکر قلمداد شود. با وجود آنکه مباحث نفسشناسی ارسطو و ابنسینا همواره مورد توجه خاص صاحبان اندیشه بوده است و هر یک از ایشان به سهم خود بر غنای این بحث افزودهاند، باید گفت که هنوز هم پرسشهایی درباره ارتباط و تعامل میان نفس، حواس ظاهری و حس مشترک و قوه فکر مطرح است که تنها با مطالعه دقیق مباحثی چون ادراک حسی، خیال و قوای نفس به نحوی شایسته وضوح مییابند.
مقاله پژوهشی
مهین عرب
چکیده
قطعا تفکرات فلسفی در دوران مدرنیته در رشد و توسعه فرهنگ و تمدن مغرب زمین نقشی اساسی به عهده داشته است. در این میان، آن گروه از فلاسفه که علاوه بر ارائه آراء صرفاً نظری، در صدد پیشنهاد روشی کارآمد در مطالعه پدیدههای طبیعی و انسانی بودهاند، تاثیر بیشتری در نهادینه کردن و کاربردی کردن تفکرات فلسفی در رشد علمی، تکنولوژیکی و فرهنگی ...
بیشتر
قطعا تفکرات فلسفی در دوران مدرنیته در رشد و توسعه فرهنگ و تمدن مغرب زمین نقشی اساسی به عهده داشته است. در این میان، آن گروه از فلاسفه که علاوه بر ارائه آراء صرفاً نظری، در صدد پیشنهاد روشی کارآمد در مطالعه پدیدههای طبیعی و انسانی بودهاند، تاثیر بیشتری در نهادینه کردن و کاربردی کردن تفکرات فلسفی در رشد علمی، تکنولوژیکی و فرهنگی غرب داشتهاند. در مجال این مقاله بر آن شدیم که از میان این گروه، به نقد و بررسی دو نمونه روششناسی بپردازیم که یکی توسط فیلسوف برجسته فرانسوی، رنه دکارت در سرآغاز دوران مدرنیته به عنوان روشی عمومی و کارآمد در همه اقسام مطالعات علمی طرح شد و دیگری به وسیله فیلسوف شهیر اتریشی، کارل پوپر، در دوران اوج مدرنیته در قالب روشی سودمند در مطالعات پدیدههای اجتماعی ارائه شده است. بدیهی است که هریک از این دو روش برآمده از شرایط فکری و زمینههای تاریخیای خاص و متکی بر قواعد ویژهای است. از طرف دیگر، هر دو روش واجد نقاط قوت و ضعفی هستند و همین نکته امکان نقد آنها را فراهم میسازد. در این مقاله به اجمال به مسائل فوق پرداخته شده است و در انتها به وجوه مشترک و اختلافات این دو روش نیز اشارهای کوتاه گردیده است.
مقاله پژوهشی
مرتضی مردیها
چکیده
در میانة قرن شانزدهم، کتاب دربارة چرخش افلاک آسمانی کپرنیک منتشر شد و این حادثه به انقلاب کپرنیکی علم مشهور شد. این حرکت با چاپ کتابهای کپلر و گالیله در حوالی تغییر قرن ادامه یافت. بنا بر قول مشهور، در این انقلابِ روشی، جزء و کل یا استقراء و قیاس جای خود را عوض کردند. در علم قدیم، اعتبار اصلی از آن معدود گزارههای کلیای بود که انبوه ...
بیشتر
در میانة قرن شانزدهم، کتاب دربارة چرخش افلاک آسمانی کپرنیک منتشر شد و این حادثه به انقلاب کپرنیکی علم مشهور شد. این حرکت با چاپ کتابهای کپلر و گالیله در حوالی تغییر قرن ادامه یافت. بنا بر قول مشهور، در این انقلابِ روشی، جزء و کل یا استقراء و قیاس جای خود را عوض کردند. در علم قدیم، اعتبار اصلی از آن معدود گزارههای کلیای بود که انبوه گزارههای جزئی از آن کسب ارزش میکردند. این روش برعکس شد و در علم جدید، قوانین کلی و کلان معدود، اعتبار خود را از انبوه گزارههای جزئی و خاص میگرفتند. به عبارتی، اعتبار ذاتی از آن گزارههایِ خاص و جزئی (تجربی) بود و بالعرض به قوانین عام و کلی میرسید. متعاقب این انقلاب روشی در علم، تحولات بزرگی هم در فلسفة سیاسی رخ داد. فرضیة مقالة حاضر این است که این تحول در فلسفة سیاسی از تحول مذکور در فلسفة علم تأثیر پذیرفته است.
مقاله پژوهشی
صالح حسن زاده
چکیده
فلسفه لایبنیتس و تصور وی درباره خدا از حوزههای فلسفی و الهیات مسیحی، فلسفه اسپینوزا و فلسفه دکارت متأثر است. همچنین لایبنیتس از بعضی مکالمات افلاطون هم تأثیر پذیرفته است. در عین حال، شأن کلامی آثار لایبنیتس از آثار دکارت و اسپینوزا بیشتر است و فلسفه او مانند فلسفه مالبرانش خدامحور است. به نظر لایبنیتس، علت فاعلی و علت غایی ...
بیشتر
فلسفه لایبنیتس و تصور وی درباره خدا از حوزههای فلسفی و الهیات مسیحی، فلسفه اسپینوزا و فلسفه دکارت متأثر است. همچنین لایبنیتس از بعضی مکالمات افلاطون هم تأثیر پذیرفته است. در عین حال، شأن کلامی آثار لایبنیتس از آثار دکارت و اسپینوزا بیشتر است و فلسفه او مانند فلسفه مالبرانش خدامحور است. به نظر لایبنیتس، علت فاعلی و علت غایی در جهان طبیعت توسعه و تداوم علیت خداوند است. لایبنیتس با این تفکر به قاعده «لا مؤثر فی الوجود الاّ الله» نزدیک میشود. لایبنیتس در نظریه هماهنگی پیشینبنیاد علیت ماشینی را تحت علیت غایی قرار میدهد. لایبنیتس برداشت دکارت از خدا را مورد حمله شدید قرار میدهد و آن را به خدای اسپینوزا تشبیه میکند که اصل چیزهاست و نوعی قادر مطلق است که طبیعت اولیه نامیده میشود و فاقد اراده و فاهمه است. موجود کامل دکارت آن خدایی نیست که ما تصور میکنیم و به او امیدواریم، یعنی خدای عادل و عاقل که هر ممکنی را برای خیر مخلوقاتش انجام میدهد. خدایی ساختگی مثل خدای دکارت برای ما هیچ تسلای دیگری جز تسلای صبر از روی جبر باقی نمیگذارد. اسپینوزا هر تصور یا تعریفی از خدا را به عنوان موجودی عاقل و صاحب اراده رد میکند. به باور وی، خدا از طریق ارادة آزاد عمل نمیکند. اراده و عقل با طبیعت خدا همان نسبت را دارند که حرکت و سکون. از این رو، جهان یک نظم و نظام مکانیکی و ریاضی است و به هیچ معنا انسانی، هدفمند و اخلاقی نیست. هر چیز مطابق با قانون عینی و انعطافناپذیر علت و معلول رخ میدهد. لایبنیتس با انتقاد شدید از نگرش اسپینوزا به خدا میگوید: خدا یک ذهن، یک شخص و یک جوهر معین است، اما در عین حال کاملترین جوهرهاست، خدا، منادِ منادهاست که با نظم ریاضی دقیق خود، اعمال و تأثیرات ظاهری منادها را هماهنگ میسازد. لایبنیتس بعد از فراز و فرودها، سرانجام یک طبیعت، یعنی جوهر منفرد یا «منادِ منادها» را به عنوان موجود کاملاً متعالی یا خدا معرفی میکند که به حکم ضرورت اخلاقی مجبور است بهترین جهان ممکن را بیافریند. آیا لایبنیتس در نهایت به فلسفة اسپینوزا - که آن را به شدت رد میکرد - نزدیک نشده است؟ جبر و ضرورت اخلاقی لایبنیتس با ضرورت و جبر طبیعی اسپینوزا چه تفاوتی دارد؟ در این مقاله تلاش کردهایم: 1- الهیات لایبنیتس را تبیین کنیم. در الهیات لایبنیتس نکات بدیعی وجود دارد که توجه بیشتر به دکارت در مراکز فلسفی ایران مانع دریافت آنها شده است. 2- برخی از آراء لایبنیتس را در الهیات با نظرات افلاطون، ارسطو، دکارت، مالبرانش و اسپینوزا تطبیق و مقایسه کنیم. 3- الهیات لایبنیتس را از برخی جهات و در حد گنجایش مقاله مورد نقد و داوری قرار دهیم.
مقاله پژوهشی
مهدی سلطانی گازار
چکیده
هنری برگسون، فیلسوف فرانسوی، از پیشگامان جریانی است که در بحبوحه نگرشهای پوزیتیویستی مدرن، نقش و حجیت دریافتهای متافیزیکی، اخلاقی و دینی را در فلسفه احیا کرد. برگسون با برگزیدن روش معرفتی شهود، به جای روش آزمایشگاهی و پوزیتیویستی علم جدید، محوریتی قاطع به این دریافتها داد. او هرگونه نگاه تجزیهگر به متعلقات معرفت را نادیده ...
بیشتر
هنری برگسون، فیلسوف فرانسوی، از پیشگامان جریانی است که در بحبوحه نگرشهای پوزیتیویستی مدرن، نقش و حجیت دریافتهای متافیزیکی، اخلاقی و دینی را در فلسفه احیا کرد. برگسون با برگزیدن روش معرفتی شهود، به جای روش آزمایشگاهی و پوزیتیویستی علم جدید، محوریتی قاطع به این دریافتها داد. او هرگونه نگاه تجزیهگر به متعلقات معرفت را نادیده گرفتن پیوند و همبستگی ذاتی و درنتیجه قلب ماهیت آنها تلقی میکرد. به نظر برگسون جهان و تمام پدیدههای آن خصلت زمانی دارند و پویا هستند. او از زمان معنای استمرار و توالی همبسته پدیدهها را مد نظر دارد و از آن به «دیرند» تعبیر میکند. از دید او شناخت این ماهیت ذاتی تنها با روش شهودی و ارتباط بیواسطه با جهان و پدیدهها میسر است. بارزترین نمونه این شناخت، وجدانی است که ما از حالات درونی خود داریم. برگسون از نگرش معرفتشناسی خود در جهت تحلیل و تبیین رابطه نفس و بدن بهره میبرد. او دوگانگی نفس و بدن را میپذیرد و تحلیل کردار ادراکی را توجیهگر رابطه آنها معرفی میکند. از نظر او معرفت دو سویه دارد؛ یکی تاثرات حسی و دیگری خاطره یا یاد که در نقطهای به نام «یادمانده ـ نمود» به هم میپیوندند. این نقطه همانند پرده پیانو تاثرات دریافتی را به جریان معرفتی تبدیل میکند. اما به نظر نمیرسد تحلیل برگسون هم تفاوت بنیادینی با غده صنوبری دکارت داشته باشد و در واقع مشکل ثنویت و رابطه نفس و بدن را حل نمیکند، چراکه او نیز دوگانگی نفس و بدن را هستیشناختی تلقی میکند نه معرفتشناختی.