نوع مقاله : مقاله پژوهشی
نویسندگان
1 دانشگاه علامه طباطبایی
2 دانشگاه تهران
چکیده
بحثِ «الهیاتایجابی و سلبی»، دو جریان متقابلی که در طول تاریخ تفکرِفلسفی در باب خدا هر یک متفکران بزرگی را از آنِ خود کردهاند، بحث از یکی از مهمترین وجوه رابطة
معرفتشناختی انسان و خداست. مقالةحاضر به بحث از تلقی "مایستر اکهارت"
(Meister Eckhart) (حدود1260-1328م)، عارف بزرگ مسیحی، در باب این دو رویکرد ایجابی و سلبی میپردازد. در این مقاله، در ابتدا باتوجه به تعابیر اکهارت هر دو الگویسلبی و ایجابی در منظومة فکری این متفکر اجمالاً برجسته میشود. سپس برای هماهنگکردن این دو سنخ تعبیر متعارض پیشنهاداتی طرح و مورد ارزیابی قرار میگیرد. پس از آن، از آنجا که جمع شایستة میان این تعابیر متعارض تکلفآمیز مینماید، هر دو الگو در منظومة فکری اکهارت به رسمیت شناختهشده، و سپس در دو بخش بعدی مقاله هر یک از این دو رویکرد سلبی و ایجابی تفصیلاً مورد بحث و ارزیابی انتقادی قرار میگیرد. پس از آن در بخش
«جمعبندی و خاتمه» از وجههنظر تبیینی دیگری برای تبیین این تعارضها از طرقی مانند تفکیک تاریخی و تفکیک میان مقامهای بحث تلاش میشود. در پایان نیز به آبشخورهای فکری مختلف و علائق و تعلقات متفاوتی اشاره میشود که ازجمله این دو رویکردِ متعارض اکهارت ریشه در آنها دارند.
کلیدواژهها
عنوان مقاله [English]
Apophatic and Kataphatic Theology from the Viewpoint of Eckhart
نویسندگان [English]
- seyyed zia-adin hosseini 1
- seyyed hamid talebzadeh 2
چکیده [English]
Any discussion of apophatic and kataphatic theologies as two opposite trends which have, throughout the history of philosophical though on God, attracted great thinkers, sheds light on one of the most important aspects of God-human epistemological relation. The present paper investigates Meister Eckhart’s viewpoint on these two approaches to theology. First, his definitions of apophasis and kataphasis are studied. Then, some suggestions are made to narrow the gap between the two definitions. Later in the paper, the two definitions are recognized as proper and discussed in detail. The paper ends with a study of Eckhart’s intellectual fount which aroused his interest in the two opposing trends of apophasis and kataphasis.
کلیدواژهها [English]
- Eckhart
- God
- apophasis
- kataphasis
1.1. . الهیات اکهارت؛ ایجابی یا سلبی؟
سخنان اکهارت در باب رابطة معرفتشناختی انسان با خداوند، گاه نگاه نوافلاطونی کسانی
چون "فلوطین" و موضع سلبی ایشان را تداعی میکند. فلوطین دربارة «احد» معتقد است:
«حقیقت این است که هیچ اصطلاح و سخن و صفتی را نمیتوان یافت که بتواند دربارة او مطلبی
را بیان کند زیرا همة صفات و حتی برترین و عالیترین آنها سپستر از او هستند و او، هم اصل
همة آنهاست و هم به معنایی دیگر اصل آنها نیست.»(انئاد 8.8.6) اکهارت نیز در مواضع
فراوانی هرگونه اسم و صفت را از خداوند نفی میکند: «خدا بینام است زیرا هیچ کس نمیتواند
چیزی دربارة او بگوید یا بفهمد. . .»، «او بدون اسم و نافی همة اسمهاست. هرگز نامی به او داده نشدهاست»، «این، مخلوقات هستند که نامی را به خدا میدهند ولی او فینفسه ذاتی است بدون اسم.» (کاکایی، 1385، صص276- 273).
از سویدیگر، اکهارت در مواضع فراوان دیگر در بستر الهیات ایجابی سخن از مناسبترین و
نخستین اسم و صفت خداوند میگوید: «هستی نخستین نام است.» (Davis, 1994, p.166)، چراکه «مناسبترین نام برای هر شیء نامی است که همة آنچه را به آن شیء تعلق دارد و بدان نسبت
داده میشود نشان دهد. وجود، همة آن چیزی است که متناسب با خداست. بنابراین نام وجود اولین
و مناسبترین نام از میان اسامی خداوند است.» (کاکایی، 1385، ص213). این بحث یکی از مهمترین نقاط ابهام و سردرگمی در الهیات اکهارت است. روشن است که نمیتوان چنین تعابیر متعارضی را
آن هم از متفکری عمیق چون اکهارت که آشنایی گستردهای با سنتهای فکری پیش از خود
دارد بهسادگی رها کرد. اما در باب این سنخ تعابیر که، لااقل در نگاه اول، بهنحو بنیادی متعارضند چه باید گفت.
درنظر فلوطین «احد» نه «چیزی» است، نه «چون»، نه «چند»، نه عقل، و نه «روح» (انئاد 3.9.6)، «حتی اگر بخواهیم سخن دقیق بگوییم حق نداریم او را «او» بنامیم.» (انئاد 6. 9. 3) اگر از
فلوطین بپرسیم که پس چرا نام «احد» را بر او اطلاق میکنیم، در پاسخهایی از این دست خواهد
گفت: «. . . مائیم که در حال گرفتاری به درد زایش، نمیدانیم به او چگونه اشاره کنیم: سخن از «آنچه
در نام نمیگنجد» میگوییم و در عینحال نامی بدو میدهیم تا بتوانیم به یکدیگر حالی کنیم
که آنچه میگوییم دربارة اوست. نام احد را هم که به او میدهیم فقط بدین منظور است که کثرت
را از او سلب کنیم. . . شاید هم نام «احد» بدینمنظور داده شده تا جویندة جستجو را با این نام، که
حاکی از بساطت مطلق است، آغاز کند و سرانجام بساطت را نیز از او سلب نماید زیرا همین نام
نیز شایستگی بیان او را ندارد. . .» (انئاد 5. 5. 6) «او» «اعجوبهای است در نیافتنی، که دربارهاش
حتی نمیتوانیم گفت «هست»، وگرنه صفتی را به او نسبت دادهایم؛ و درحقیقت نامی هم نمیتوان به او نسبت داد. ولی اگر ناچار شویم اشارهای به او بکنیم سزاوارترین کلمهای که میتوان بر زبان آورد «احد» است. . .» (انئاد 6. 9. 5)
اما آنگاه که اکهارت در بستر الهیات ایجابی مثلاً سخن از نخستین نام بودن وجود میگوید، بر این باور است که مناسبترین «مفهوم» برای توصیف خداوند مفهوم «وجود» است. این توصیف یک توصیفِحقیقی است نه صرفاً مناسبترین تعبیر برای «اشاره» به ذاتی که فوق آناست. به طریق اولی، در اینجا، لفظ «وجود»، صرفِ یک اسم خاص که فاقد مضمون مفهومی باشد نیز نیست. اکهارت در برخی تعابیر خود میان ذات الوهی (Godhead) و الوهیت (God) تفکیک میکند. در اینجا، ذات الوهی ورای تعینات «اشخاص تثلیث» است و تنها در مقام الوهیت است که میتوان از تعینات متمایز اشخاص تثلیث سخن گفت (بهعنوان نمونه ر.ک. به: (Davis, 1994, pp.135-136)؛ (Davis, 1994, pp.163-164)). بهنظر میرسد که ایدة ارجاع الهیاتِسلبی به مقام ذاتِ ورای اقانیم و
ارجاع الهیاتِایجابی به مقام الوهیت نیز نمیتواند کارآ باشد. تا جایی که نگارنده تتبع کرده است
اکهارت خود به چنین چیزی تصریح نمیکند، در حالیکه اگر چنین چیزی را مدنظر داشت انتظار میرفت که بدان تصریح کند. بهعنوان نمونه، همچنانکه در بحث از مناسبترین و نخستین نام در الهیات
ایجابی اکهارت خواهیم دید، آنگاه که اکهارت تعبیری مانند «وجود» را مناسبترین و نخستین نام خداوند میداند به چنین ارجاع و تخصیصی تصریح نمیکند. در مباحثی از این سنخ چندان نمیتوان شواهد رضایتبخشی برای اصل این تفکیک میان مقام ذات ورای اقانیم و الوهیت یافت. اما اگر
هم بتوان شواهدی برای اصل این تفکیک در این دست تعابیر دستوپا کرد، باز بهطور معمول ایندست تعابیر مضعف آن ارجاع و تخصیص است. ِبرای مثال، اکهارت در این عبارت شرح بر انجیل یوحنا
به وجه تفاوتی میان طبیعت الوهی و اقنوم پدر اشاره میکند. این تعبیر او بر تفکیکِ میان مقام ذات ورای اقانیم و الوهیت تصریح ندارد و از آن نمیتوان بهنحو رضایتبخشی برای چنین چیزی استفاده کرد.
اما بر فرض که بتوان چنین کرد آنگاه این تعبیر مضعف آن ارجاع و تخصیص است، چراکه در
اینجا «وجود» بر طبیعت الوهی تطبیق داده شدهاست: «از وجههنظر ایدة وجود (Existence ) یا
طبیعت (Essence) خداوند ایستا و پنهان است و در خود مخفی شدهاست، نه متولد کرده است و نه متولد شدهاست. اما از وجههنظر ایدة پدر یا پدر بودن، او ابتدا به باروری، رویش، و تولید متصف میشود.» ((McGinn, 1986, p.189
اکهارت در یکی از موعظههای آلمانی خود، پس از نقل چند سنخ تعبیر در باب خداوند، میگوید: «اساتید ناوارد میگویند که خدا وجود محض (Pure being ) است. خداوند آنچنان ورای وجود است
که والاترین فرشته بالاتر از یک پشه است. خداوند را یکی از موجودات (A being) نامیدن همانقدر نادرست است که خورشید را بینور یا سیاه بنامیم. خداوند نه ایناست و نه آن. استادی میگوید:
«هر کس گمان کند که خدا را فهمیده است، معلوم او هر چه باشد، خدا نخواهد بود.» با اینحال،
وقتی من میگویم خداوند یک موجود نیست و ورای وجود است، وجود را از او سلب و نفی نکردهام؛
بلکه آنرا در او تعالی بخشیدهام. اگر من قطعهای مس [آمیخته] با طلا داشته باشم، آن قطعه مس همچنان در آن [آمیخته] حاضر است و بهنحوی والاتر از حالت فینفسه [و نا آمیخته] هم حاضر است.» ((Ibid, pp.256-257
ایندست تعابیر اکهارت را میتوان شبیه این نگاه نوافلاطونی کسانی چون فلوطین فهمید که در آن، خداوند بهعنوان احد، وجود نیست، بلکه ورای وجود است. در این نگرش، از آنجا که اقتضای مرتبة بالاتر این است که متناسب با شأن مرتبة خود بهنحو اعلی و اتم واجد مرتبة پایینتر باشد، مرتبة بالاتر به حملِحقیقت و رقیقت، مرتبةپایینتر است. اما مرتبة بالاتر به حمل شایع مرتبةپایینتر نیست. بدینترتیب، خداوند به حملِحقیقت و رقیقت وجود است، اما به حمل شایع وجود نیست، بلکه احد است. اگرچه با توجه به سیاق کلام، این شق تفسیری که گذشت ارجح بهنظر میرسد، اما در تلاشی برای جمع میان برخی از این تعابیر سلبی و ایجابی، ممکن است شق تفسیری دیگری نیز در اینجا طرح شود. بدینترتیب که تعابیری مانند نقلقول اخیر را با آندست تعابیری که در آن اکهارت سخن از روش تمثیل یا تشابه (Via Analogia) در الهیات میگوید، کنار هم گذاشت و تعابیر دستة اول را در پرتو تعابیر دستة دوم تفسیر و تعبیر کرد.
اکهارت در شرح بر سفر جامعه (Ecclesiastes ) بعد از تفکیک بین اشتراکِلفظی، اشتراکِمعنوی،
و تمثیل، روش تمثیل را بهعنوان روش درست سخن گفتن از خداوند برمیگزیند: «باید تمایز این
سه را مدنظر داشت: اشتراک ِمعنوی (Univocal)، اشتراکِلفظی (Equivocal)، و تمثیل یا
تشابه (Analogous). در اشتراک ِلفظی با تکثر اشیاء متفاوتی روبهروییم که مصادیق آن معانی مشترک به اشتراک لفظ هستند، در اشتراک ِمعنوی با تکثر ناشی از تفاوتهای [فردی] مختلف [عارض بر] یک امر واحد روبهروییم. در حالتِتمثیلی نه با تکثر اشیاء مختلف [مصداق معانی مختلف] روبهروییم و نه تفاوتهای [فردی عارض بر] یک امر واحد، بلکه با تکثری از حالات (Modes) [وجودی] مختلف
یک امر واحد روبهروییم. برای مثال، سلامتی در حیوان همان سلامتی در غذا و ادرار [آن حیوان] است
(و نه غیر آن). . . ادرار صرفاً از این جهت «سالم» نامیده میشود که، بر همان سلامتی و عیناً بر
همان سلامتی، که در حیوان است، دلالت میکند. . . وجود و هر کمال دیگری، بخصوص کمالات
کلی نظیر وحدت، حقیقت، خیریت، نور، عدالت، و نظیر آن، بهنحوی تمثیلی برای توصیف خداوند و مخلوقات بهکار میروند. این بدینجهت است که خیریت و عدالت و نظیر آن [در مخلوقات] خیریت
[و عدالت و. . . ] خود را به تمامه از خدا دارند، که [به یک معنا] بیرون آنها و در نسبت تمثیلی با آنهاست... هر امر مخلوقی در وجود، حقیقت، و خیریت، در نسبت تمثیلی با خداست. بنابراین هر امر مخلوقی بهطور قطع و از اساس، وجود، حیات، و حکمت را از خدا و در خدا دریافت میکند، نه اینکه بهعنوان یک مخلوق، فینفسه واجد آن باشد. بنابراین آن امر مخلوق، بهعنوان امری مخلوق، همواره در حال «تغذیه» است، اما همیشه هم گرسنه است، چراکه آن امر همواره از سوی دیگری است و نه خودش.» .(Ibid, p.178)
بهنظر میرسد که موضع اکهارت در اینجا در باب روش تمثیلی در الهیات، حداقل در کلیت خود،
شبیه موضع "آکوئیناس" در این باب باشد. حتی مثال اکهارت در اینجا شبیه مثال آکوئیناس در
مورد تشابه براساس مناسبت نسبت است (ایلخانی، 1382، ص423) (قید «حداقل در کلیت خود»، بهخاطر برخی تفاوتها میان نگرش اکهارت و آکوئیناس در اینباره میباشد، مانند تفاوت نگاه
عرفانی اکهارت و نگاه غیرعرفانی آکوئیناس در نحوة اسناد وجود و دیگر کمالات به مخلوقات). در
نظریة تشابه، همچنانکه در عبارت اخیر اکهارت نیز بدان اشاره شدهاست، ما نه همچون اشتراک
معنوی با مفهومی دقیقاً یکسان و مشترک، و تشابهی کامل روبهروییم، و نه همچون اشتراک لفظی،
با معانی کاملاً متفاوت، و عدم تشابه کامل (همان، ص422). در اینجا، اصطلاحات برگرفته از
مخلوقات که بر خداوند اطلاق میشوند بهکلی بیمعنا نیستند، اما آنطور هم که باید دقیق نیستند،
بلکه در جایی بین این دو قرار دارند ( (Davis, 1994, p.xxiiiبهتعبیر دیگر، آن مفهوم کمالی
که مبتنیبر مواجهة با مخلوقات (بطور معمول این جهانی) و برگرفتة از آنهاست، و حمل آن بر
خداوند در کلیت خود مجاز است، تا حدی او را توصیف میکند و تاحدی نه. در بحث از این رویکرد تمثیلی دقتهای دیگری نیز مطرح میشود که طرح شایستة آنها مستلزم تفصیل آنهاست و مجال آن در اینجا نیست. از سویدیگر، تا جایی که نگارنده تتبع کردهاست، این بحث در کلمات خود اکهارت چندان تفصیل داده نشدهاست و بهصورت اشارههایی نسبتاً مجمل رها شدهاست. از اینرو، ما نیز از ورود در این دقتها صرفنظر میکنیم.
همچنانکه گذشت، با توجه به سیاق کلام، بهنظر میرسد که آن شق تفسیری اول که ایندست تعابیر اکهارت را شبیه نگاه نوافلاطونیانی چون فلوطین میفهمید بر این شق تفسیری دوم ترجیح داشته باشد. اما اگر باز بر این شق تفسیری دوم اصرار شود، آنگاه باید ازجمله به این اشکال پاسخ داده شود که آنجاکه اکهارت سخن از روش تمثیلی میگوید در بستر الهیات ایجابی چنین میکند. در اینجا، او اصل اسناد اوصاف ایجابی به خداوند را درست میداند، حال بحث بر سر نحوة این اسناد است. اما در آنجاکه او رویکرد سلبی دارد، اصل این اسناد اوصاف ایجابی به خداوند را محل اشکال میداند. و روشن است که این دو موضع قابل جمع نیستند. از وجههنظری دیگر، اگر هم فرض کنیم که این نحوه تبیین بتواند میان برخی تعابیر سلبی و ایجابی اکهارت جمع کند، باز این تبیین در برخورد با آن دست تعابیر او کارآیی ندارد که در آنها بدون هیچ قید و ملاحظهای بهنحو رادیکال سخن از رویکرد سلبی یا ایجابی است، و چنین جمعی بین این دست تعابیر تکلفآمیز خواهد بود.
بههرترتیب، همچنانکه در بحث از پیشنهادها برای جمع میان این تعابیر متعارض دیدیم، جمع شایسته میان تعابیر سلبی و ایجابی اکهارت بطور معمول تکلفآمیز است. از اینرو، اقتضای روش محققانه ایناست که هر دو الگو را در منظومة فکری اکهارت بهرسمیت بشناسیم و آنگاه از وجههنظر دیگری در پی تبیین این تعارضها باشیم. در دو بخش بعدی هر یک از این دو رویکرد سلبی و ایجابی را تفصیلاً مورد بحث و ارزیابی قرار میدهیم.
1.2. 2. الهیات سلبی
برخی از تعابیر اکهارت، که بیشتر به موعظههای آلمانی او تعلق دارند، مشعر بر الهیات ِسلبی هستند. الهیات ِسلبی جریانی قوی در قرونوسطی است. یکی از مهمترین چهرههایی که در شکل دادن به این جریان الهیات ِسلبی و بهطورکلی کلام مسیحی و عرفان نوافلاطونی در جهان مسیحی مؤثر بودهاست، "دیونوسیوس" مجعول میباشد (ایلخانی، 1382، ص71). درنظر دیونوسیوس، از آنجا که خداوند کاملاً متعالی است بهترین ستایش ما از او از همین طریق سلبی است (کاپلستون، 1388، ج 2، ص 120). در اینجا، چون خداوند توصیفناپذیر و غیرقابل درک است، برخلاف طریق ایجابی، نمیتوان سخن از اسناد عناوینی چون وجود، حیات، حکمت، خیر و نظیر اینها بر خداوند گفت. چرا که بنا به عقیدة قائلان به
این رویکرد، چنین چیزی نوعی حد و تعین است، در حالیکه او نامحدود است. در اینجا، به یک معنا، خدا، خدا نیست، یعنی خدا از تمام مفاهیم ایجابی که بهطور سنتی بر او حمل میشود تنزیه میشود (ایلخانی، 1382، ص73).
باید توجه داشت که درنظر قائلان به رویکرد سلبی، همچنانکه مثلاً علم از خداوند سلب میشود، مقابل آن یعنی جهل نیز از او سلب میشود. به تعبیری، در مورد او نه علم مطرح است و نه جهل، و هیچ یک از این دو برای او شأنیت ندارند، او فوق علم و جهل و لابشرط نسبت به هر دوست. میتوان این کلام فلوطین را ناظر به همین معنا دانست: «احد با اینکه دربارة خود خویش نمیاندیشد و خود را
نمیشناسد، نادانی در او نیست، زیرا نادانی آنجاست که دو چیز وجود داشته باشد که یکی دیگری را نداند، حال آنکه او چون تنهاست چیزی را نمیشناسد. ازسویدیگر، چیزی در خود ندارد که نداند، بلکه چون واحد است و در خود خویش است نیازی ندارد که دربارة خود بیندیشد. اگر بخواهیم دقیق باشیم حتی حق نداریم بگوییم او در نزد خود خویش است و نباید چنین بگوییم تا وحدتش ناب بماند، بلکه باید بیندیشیم که چگونه میتوان در نزد خود خویش بودن را نیز از او سلب کرد و همچنین اندیشیدن دربارة خود خویش را.» (انئاد 6. 9 .6).
از تکملهای که در بند پیشین گذشت گاهی بهعنوان «طریق تفضیلی» یاد میشود (ایلخانی، 1382
، صص 72- 74). اما، با تأمل در طریقِسلبی، به نظر میرسد که طرح طریق تفضیلی بهعنوان
شقسومی در کنار دو طریق ایجابی و سلبی محل اشکال باشد. چراکه بهنظر میرسد که آنچه
طریق تفضیلی خوانده میشود چیزی نیست جز تنبه به وجه سلبی دیگر طریق سلبی (یعنی سلب مفاهیم سلبی در کنار سلب مفاهیم ایجابی)، و همینطور تنبه به لوازم این سلب توأمان این مفاهیم متقابل ایجابی و سلبی.
همچنانکه پیش از این نیز اشاره شد، اکهارت نیز در مواضعی فراوان، و ازجمله به تأثر از دیونوسیوس (McGinn, 1986, p.323)؛ (فلاحرفیع، 1386، ص58.)، سخن از طریقِسلبی میگوید:
«خاموش باش، و دربارة خدا چیزی مگو؛ زیرا هنگامی که دربارة او سخنی بگویی، دروغ گفتهای و به گناه افتادهای. پس اگر میخواهی برکنار از گناه و پاک باشی، نباید دربارة خداوند سخنی بگویی.» .(Colledge and McGinn, 1981, p.207)«همچنین، در پی این نباش که در مورد خدا چیزی بدانی، چراکه خداوند فراتر از هر فهمی است.» (Davis, 1994, p.237) «اگر من میتوانستم خدایی داشته باشم که قادر به فهم او باشم، در آن صورت نمیتوانستم او را خدا بینگارم، چراکه خدا فوق فهم ماست. او بزرگتر از فهم ماست.» (کاکایی، 1385، ص.640) «ماهیت خدا در اینست که هیچ ماهیتی نداشته باشد. تصور خیر، حکمت، و یا قدرت دربارة او، پنهان کردن ذات او و آمیختن آن با اندیشه و فکر است. حتی یک اندیشه و تأمل دربارة او، وی را خواهد پوشانید.» (همان، ص555)، بر این اساس، «خداوند بینام (Nameless) است»، «زیرا هیچ کس نمیتواند دربارة او چیزی بگوید یا بفهمد. . .» (Colledge and McGinn, 1981, p.206) «او بدون اسم و نافی همة اسمهاست. هرگز نامی به او داده نشدهاست»، «این، مخلوقات هستند که نامی را به او میدهند ولی او فینفسه ذاتی است بدون اسم.» این ذات، آخرین منزل «و همان سر ظلمت ذاتِازلی (Darkness of eternal Godhead) است که مجهول (Unknown) است و هیچگاه معلوم نخواهد شد.» این ذات، «که تاریکی (Darkness) و بیصورتی (Formlessness) است»، «همچنانکه متعلق علم واقع نمیشود، متعلق پرستش نیز واقع نخواهد شد.» (کاکایی، 1385، صص. 273؛ 277؛ 624).
اکهارت خود معترف است که در کتاب مقدس نامهای فراوانی بر خداوند اطلاق شدهاست، با اینحال باز بر طریق سلبی تأکید میکند. در اینجا میتوان او را با دیونوسیوس مقایسه کرد (ایلخانی، 1382، ص73) که گویی مخاطب اصلی این رویة کتاب مقدس را عوام میداند: «خداوند نامهای فراوانی در کتاب مقدس دارد. با اینحال، من معتقدم که اگر کسی چیزی را در خداوند درک کند و سپس نامی بر آن اطلاق کند، آنگاه آن، خدا نخواهد بود. خداوند ورای اسماء و طبیعت (Nature) است. نقل است که شخص درستکاری به مناجات با خدا مشغول بود و در حال مناجات با خدا نامی را بر او اطلاق میکرد. پس یکی از برادران روحانی به او گفت: «خاموش باش، تو داری به خدا بیاحترامی میکنی!» ما نمیتوانیم نامی پیدا کنیم که شایستة او باشد. با اینحال، به ما اجازه داده شده است که برخی از نامها را برای خداوند بکار ببریم، نامهایی که قدیسان با آنها با خدا مخاطبه میکردهاند، و نامهایی که خداوند آنها را اینچنین در قلوب ایشان تقدیس کردهاست و در نوری الهی تعمید دادهاست. در اینجا، پیش از هرچیز ما باید یاد بگیریم که چگونه باید به خداوند تقرب بجوییم. ما باید بگوییم: «پروردگارا، با همان نامهایی که تو اینچنین در قلوب قدیسانت تقدیسِشان کردهای و در نور خود تعمیدشان دادهای، ما به تو تقرب میجوییم و تورا ستایش میکنیم.» در وهلة دوم، باید توجه داشته باشیم که هیچ نامی وجود ندارد که آنطور که باید و شاید او را ستایش و تکریم کند، چراکه خداوند «ورای نامهاست» و ناگفتنی است.» (Davis, 1994, p.129).
همچنانکه دیدیم و در ادامه نیز به نمونههای دیگری اشاره میشود، بسیاری از تعابیر سلبی اکهارت
در باب خداوند یادآور «احد» فلوطینی است. فلوطین معتقد است که اگر چیزی، مثلاً علم به احد
افزوده شود، از راه افزودن، از او کاسته شدهاست، از اینرو همه چیز را باید از آن ذات علوی سلب کرد (انئاد 6. 7. 41) اکهارت نیز، در قرائتی نوافلاطونی از ابنسینا، به نقل از او میگوید: «همانطور که
ابنسینا گفته است، از آنجاکه خداوند نامحدود است، زیر بار هیچ تعریفی نمیرود. تعریف
مستلزم محدودیت است.» (McGinn, 1986, p.80) فلوطین گاهی علت اطلاق «نام» احد بر خداوند را سلب کثرت از او عنوان میکند (انئاد 5. 5. 6) احد نیز در برخی تعابیر اکهارت سلب سلب است (McGinn, .1986, p.181) این احد، در برخی تعابیر اکهارت، همچون احد فلوطین (انئاد 1. .6 .7)، فراتر از فهم و ادراک ماست: «انسان باید به طرف اصل حقیقت حرکت کند، یعنی بسوی وحدت محض، که خود خداست. درنتیجه، انسان به سر حیرتآوری برخورد میکند. در همانجا باید بایستد، زیرا
ادراک انسان نمیتواند به ذات آن نفوذ کند. خدایمتعال که همان احد است، سری است غیرقابل
ادراک» (کاکایی، 1385، ص624). این احد همچنین، نظیر احد فلوطین (انئاد 6. 9 .5)، همچنانکه
فراتر از فهم و ادراک ماست، فراتر از وجود نیز هست: «اساتید ناوارد میگویند که خدا وجود محض (Pure being) است. [اما] خداوند آنچنان ورای وجود است که والاترین فرشته بالاتر از یک پشه است. خداوند را یکی از موجودات (A being) نامیدن همانقدر نادرست است که خورشید را بینور یا سیاه بنامیم.» (McGinn, 1986, pp.256-257). فوقِ وجودبودن احد در اینجا، همانند نگاه نوافلاطونی (که خود تاحدی ریشه در نگاه افلاطون دارد)، از اینروست که خداوند علت هستی است و علتِ هستی باید فوق هستی باشد (ژیلسون، 1385، ص94). بنا بهعقیدة برخی محققان، «این سخن در مقابل سخن مدرسیان، توماس آکوئینی، و قبل از آنها اوگوستینوس است که در پی سنت فلسفی "پارمنیدس" علت موجود را موجود درنظر میگرفتند. اینان خدا را وجود میدانستند و اعطاءکنندة وجود.» (ایلخانی، تبتل در عرفان یوآنس اکهارتوس، 1382، ص27).
اکهارت در برخی تعابیر خود از خداوند بهعنوان «عدم بینام» یاد میکند (استیس، 1367، ص7). اما، همچنانکه پیش از این نیز اشاره شد، این عدم، عدم مقابلِوجود نیست، بلکه بنا بهادعای قائلان به آن، ورای وجود و عدممتعارف است: «استادی میگوید: «هر کس بهنحو تشبیهی در بابِ خداوند سخن بگوید به طریقی ناخالص (Impure) [و ناصواب] در بابِ وی سخن گفته است؛ اما کسی که با [بهکار بردن تعبیر] «عدم» (Nothing) از خداوند سخن بگوید بهنحوی شایسته از وی سخن گفته است. وقتی نفس به احد (One) میرسد و در آنجا به نفی محضِ خود (pure rejection of itself) داخل میشود، خداوند را گویی در یک عدم مییابد. این حال شخصی است که گویی در یک رویا -این رویایی در بیداری است- همانند زنی که آبستن کودکی میشود، آبستنِ عدم شده است، و در این عدم خداوند متولد میشود؛ او میوة این عدم است. خداوند در این عدم متولد میشود.» (McGinn, 1986, p. 323). بسیار محتمل است که اکهارت در این روایتِ سومشخص در حال شرح تجربة خود باشد. براساس تعابیری از ایندست در کلام عرفای قائل به رویکرد سلبی، میتوان گفت که تجربة عرفانی ایشان بهنوعی در این رویکرد سلبی ایشان مدخلیت دارد. در این باره در ادامه باز سخن خواهیم گفت.
در سال 1329 میلادی، و تقریباً یک سال پس از مرگ اکهارت، "پاپ جان بیستودوم" در بیانیة
خود از میان (108) عبارتی که کلیسای محلی بهعنوان موارد اتهام اکهارت ارسال کرده بود، (28)
عبارت را محکوم و توقیف کرد (Walshe, 1992, vol.1, p.xxiv)؛ (کاکایی، 1385، ص26) آخرین عبارت از عبارات محکومشدة اکهارت در بیانیة محکومیت پاپ، پیامد این رویة سلبی او بوده است: «خداوند نه خیر است و نه خیرتر و نه خیرترین. اگر من خدا را خیر بنامم همانقدر نادرست است که سفید را سیاه بنامم.» (Walshe, 1992, vol.1, p.li) «چراکه خدا فوق توصیف و فوق توان ادراک
عقلی ماست.» (کاکایی، 1385، ص623). بهنظر میرسد که رویکردِ سلبی اگر قائل به نوعی فهم
ایجابی اجمالی دربارة خداوند باشد در کلیت خود با رویکردهای ایجابی مطرح تفاوتی نخواهد داشت
و این همه مناقشة بین دو رویکردِ سلبی و ایجابی بیمعنا خواهد بود. چراکه رویکردهای ایجابی
مطرح نیز، تنها از فهم ایجابی اجمالی خداوند، که خود مقول به تشکیک است، سخن میگویند،
و فهم تفصیلی اکتناهی او را منکرند. از بسیاری از تعابیر نوعاً رادیکال قائلان به رویکردِ سلبی
نیز، همچنانکه در مورد فلوطین، دیونوسیوس، و خود اکهارت دیدیم، بر میآید که آنها نهتنها
منکر فهم تفصیلی اکتناهی از خداوند هستند که هر نوع فهم اجمالی او را نیز منکرند. از اینرو، ما
نیز در نقد خود، چنین چیزی، یعنی انکار هر نوع فهم از خداوند در رویکرد سلبی، را مفروض میگیریم.
بر این اساس، اگر قائلان به رویکرد سلبی، در مقام دفاع، در پی تأویل برخی تعابیر رادیکال خود بر
بیایند و از نوعی فهم اجمالی از خداوند سخن بگویند، دیگر رویکرد سلبی نخواهند داشت و از آن عدول کردهاند.
رویکردِ سلبی با موانع عقلی عدیدهای روبروست. صرفنظر از دیگر نقدها، این رویکرد، از وجوه مختلف، گرفتار اجتماع نقیضین یا ارتفاع نقیضین غیرقابل رفعی است که کنار گذاشتن آن را ناگزیر
میکند. انکار هر نوع فهم از خداوند مستلزم بستن باب سخن در باب او و به تعبیر کلامی مستلزم تعطیل است. روشن است که در اینجا درونی بودن یا بیرونی بودن این تکلم موضوعیت ندارد و سخن گفتن در اینجا معنای عامی دارد که شامل مطلق نطق درونی و بیرونی است. در این رویکرد، نباید خداوند را حتی «چیزی» به شمار آوریم و هیچگونه اشارة کلامی (و بهطور کلی هیچگونه اشارة ذهنی) درمورد او داشته باشیم. حتی همین اشارة کلامی (که نباید در مورد او هیچگونه اشارة کلامی داشته باشیم) هم موجه نیست. از اینرو، در رویکردِ سلبی، به محض اینکه در باب خداوند کوچکترین سخنی بگوییم
(و بهطور کلی کوچکترین تأملی بکنیم)، دچار تناقض شدهایم. طرفه اینکه قائلان به رویکرد سلبی، در تعارض با مبانیشان، بخش زیادی از توان علمی خود را صرف سخن گفتن از خداوند و تأمل در باب او میکنند.
رویکرد سلبی نه تنها مستلزم تعطیل در حوزة نظری است که مستلزم تعطیل در حوزة عملی نیز هست، چراکه نسبت عملی با خداوند مبتنی بر نوعی فهم از اوست. بر این اساس، قائلان به رویکردِ سلبی، نمیتوانند هیچگونه نسبت عملی با خداوند برقرار کنند، در حالیکه واقعِ امر خلاف ایناست و بلکه ایشان نوعاً عارفانی هستند که در پی فنای در او هستند.
رویکرد سلبی دغدغة حفظ تعالی خداوند و صیانت از کمال مطلق او را دارد، غافل از اینکه
در همین دغدغه، به تعالی خداوند و کمال مطلق او و درنتیجه رویکرد ایجابی، اعتراف شده
است. از سویدیگر، همچنانکه خود اکهارت نیز معترف است (McGinn, 1986, p.100)، هر سلبی
در رویکرد سلبی مبتنیبر نوعی ایجاب است. از اینرو، رویکردِ سلبی نیز به یک معنا مبتنی بر رویکردِ ایجابی است.
رویکردِ سلبی مدعی است که خداوند فوق وجود است، و از جملة اقتضائات این فوق وجود بودن ایناست که فوق عدم مقابل این وجود نیز باشد. اما، این فوقِ وجودبودن معنای محصلی ندارد و مستلزم تعطیل و درنتیجه، همچنانکه پیش از این دیدیم، مستلزم اجتماع نقیضین است. همچنین، این نحوة رفع وجود و عدم از امر عینی، آشکارا ارتفاع نقیضین است. سلب امور مساوق با وجود از خداوند نظیر سلبِ وحدت و ضرورت از خداوند نیز مستلزم سلبِ وجود از خداوند و درنتیجه مستلزم تالیفاسدهای آنست. سلب اوصاف ثبوتیذاتی ملازم وجود مطلق از خداوند نظیر سلب حیات و علم و قدرت مطلق از خداوند نیز، اگر از در رویکردِ سلبی باشد، مستلزم سلبِ وجود از خداوند و در نهایت مستلزم تالی فاسدهای آناست.
پیش از این گفتیم که با تأمل در برخی تعابیر عرفای قائل به رویکرد سلبی، میتوان گفت که تجربة عرفانی ایشان به نوعی در این رویکرد سلبی ایشان مدخلیت دارد. اما بنا بر آنچه در باب نقد رویکرد سلبی گذشت، اگر در ایندست تعابیر سلبی رادیکال عرفای قائل به این رویکرد سلبی، بدون هیچگونه مسامحة در کلام و مجازگویی بهمعنای عام کلمه، معنای متعارف متبادر از سیاق ظاهری کلام مراد باشد، چارهای نیست جز اینکه این رویکرد سلبی را نه بهعنوان اقتضای حقیقی آن تجربة عرفانی، که بهعنوان افزودة تفسیری محلِ اشکال عارف به اصل آن تجربة عرفانی بفهمیم، و بر اساس این ، آن مدخلیت تجربة عرفانی در این رویکردِ سلبی را نیز باید بهعنوان زمینهای صرفاً اعدادی برای آن افزودة تفسیری محل اشکال بفهمیم. بهعنوان نمونه، در بستر وحدتِ تشکیکیوجود و نه وحدتِ شخصیوجود، میتوان این مسأله را بدیننحو تبیین کرد که، عارف قائل به رویکرد سلبی، در تجربة عرفانی خود از خداوند، خداوند را به مراتب فراتر از ماسوا (و بهطور خاص موجودات اینجهانی) مییابد. اما او در اینجا، در خلطی بین مفهوم وجود و مصادیق آن، خداوند را بهطور کلی نه صرفاً فراتر از ماسوا (و بهطور خاص موجودات اینجهانی)، که فراتر از وجود قلمداد میکند.
1.3. 3. الهیات ایجابی
اکهارت در برخی از تعابیر خود، بر خلاف برخیدیگر، رویة ایجابی در پیش میگیرد. در سفر خروج، هنگامی که "موسی"(ع) از طرف خداوند به رسالت مبعوث و به هدایت "بنیاسرائیل" مأمور شد، از خداوند سؤال کرد: «اینک چون من نزد بنیاسرائیل برسم و بدیشان گویم خدای پدران شما مرا نزد شما فرستاده است و از من بپرسند که نام او چیست بدیشان چه گویم؟ خدا به موسی گفت: هستم آنکه هستم و گفت به بنیاسرائیل بگو اهیه (هستم) مرا نزد شما فرستاد.» (خروج 3: 13-14) اکهارت با توجه به همین آیات میگوید: «بهترین و مناسبترین نامی که بر خداوند اطلاق میشود هستی (Existence) است، «کسی که هست.» (That he is)» (Ibid, p.49.) «یعنی آنکه کاملاً وارسته و رهاست، آنچنان محض است که هیچ چیز بهجز «بودنی» بسیط (A simple “is”) باقی نمیماند، ایناست اقتضای
نام خداوند. از اینروست که خداوند به موسی گفت: «به مردم بگو که «کسی که هست» تو را فرستاده است.»» (Fox, 1980, p.172).
اکهارت در شرح بر سفر خروج، در بحث از دلایل این تلقی که «وجود» (Existence) نخستین
و مناسبترین نام خداست، میگوید: «نخستین دلیل اینکه، ... برای وجود، هیچ نامی مناسبتر
از «وجود» نیست. اما خدا، خودِ وجود است... [دلیل دیگر اینکه]، مناسبترین نام برای یک شیء، آن است که همة آنچه را که متعلق به آن شیء است و به آن اسناد داده میشود دربربگیرد. اما
وجود، خود هر آنچه را که در شأن خداست، داراست. بنابراین این نام در میان نامهای خداوند،
نخستین و مناسبترین نام است... [دلیل دیگر اینکه]، آنچه فراتر از هر نامی است، هیچ نامی
را طرد نمیکند، بلکه به تمامه و به یکسانی همة نامها را در بر دارد. بنابراین، هیچ یک از این نامها
بهجز آنکه فراتر از همة نامها و مشترک میان همة آنهاست، در شأن او و خاص او نیست.
اما وجود، مشترک میان همة موجودات و همة نامهاست، و بنابراین تنها نام شایسته و خاص
اوست.» (McGinn, op.cit, pp.95-96) .بر اساس این ، برخلاف دیگر موجودات که در
آنها چیستی و هستی متمایزند و پاسخ پرسش از چیستی آنها غیر از پاسخ پرسش از هستی آنهاست (Ibid, pp.46-47)، در خداوند چیستی او به یک معنا همان هستی اوست: «همچنانکه ابنسینا
گفته است، . . . «چیستی» (What-it-is) خداوند همان «هستی» (That-it-is) اوست. اوست که «چیستیای» (What-it-is) ورای صرف «اینکه هست» (That-it-is) که دلالت بر هستی (Existence) میکند، ندارد.» (شرح بر سفر خروج) (Ibid, pp.45-46). اکهارت پس از این تحلیل، ضمن اشارة مجدد به ابنسینا و همینطور الهیات شفا، به نحو تفصیلی نتیجه میگیرد که این نحوة یکی بودن وجود و ماهیت شأن واجبِبذات و کامل مطلق است (Ibid, p. 48).
تا اینجا تعابیر اکهارت، مشعر بر نخستین و مناسبترین نام بودن وجود و تفاصیل مرتبط با آن
بود. اما از برخی دیگر از تعابیر اکهارت میتوان گرایش او به اسم احد را بهعنوان نخستین و مناسبترین نام خداوند استنباط کرد: «همة کمالات و اموری از این سنخ، از آنجهت که در خداوند بهعنوان
علت اولای همهچیز هستند، در او بهعنوان کمالی ضروری و بسیط و نیز یک امر واحد تحقق
دارند، چراکه «خداوند واحد (One) است.» (غلاطیان، 3: 20). هر چیزی که در احد (One) باشد و احد در آن، خود واحد خواهد بود. چراکه «احد آن چیزی است که هیچ کثرتی در او راه ندارد.» بنابراین
در مورد اشخاص الهی یک ذات بیشتر در کار نیست، چراکه در آن ذات کثرتی از ذوات وجود
ندارد. شخص پدر واحد است، چراکه در این شخص کثرتی از اشخاص وجود ندارد. بنابراین در خدا
هر کمالی واحد است، چراکه در مورد او کثرتی از کمالات در کار نیست. به همیندلیل است که هر
کسی که بهواسطة خداوند، خداوند را میبیند، یعنی بهواسطة ذاتش و نه بهواسطة اشیاءدیگر،
و نه بهواسطة وسائط دیگر، کمالی منفرد را میبیند، و همة کمالات را در او و بهواسطة او میبیند،
به جای اینکه بهواسطة آنها او را ببیند. این کمال یک کمال جزئی و خاص نیست، بلکه کمالی
منفرد است که فوق همة کمالات قرار دارد. اگر شخص ناظر ناگزیر باشد به آنچه میبیند، که بهواسطة آن و در آن میبیند، نامی اطلاق کند، این نام حتماً احد خواهد بود، همچنانکه در باب آخر
[سفر] «زکریا» گفته میشود، «در آن روز یک پادشاه در کار خواهد بود، و نام او احد خواهد بود.»
(زکریا، 14: 9.) احد نامی برای حکمت یا قدرت و دیگر اوصاف جزئی و خاص نیست، بلکه احد همه،
و فوق همه است، و همهچیز در اوست، همچنانکه در باب دوم فیلیپیان میخوانیم: «من به او نامی
دادهام که فوق هر نامی است.» (فیلیپیان، 2: 9.) او «نام» را بهصورت مفرد بهکار میبرد، چراکه او احد است «که فوق هر نامی است»، چراکه کمالات همة نامها در مخلوقات بهطور مجزا هستند، در آن، یک چیز و یک کمالاند.» (شرح بر سفر خروج) (Ibid, pp. 62-63)
از سویدیگر، اکهارت در پرسشهای پاریسی، که متعلق به اولین دورة اقامت او در پاریس است (Walshe, 1992, vol.1, p.xxxiv)، این بار عقل و ادراک (Understanding/Intelligere) را بهجای وجود مینشاند و آن را نخستین و مناسبترین نام خداوند میداند (Colledge and McGinn, 1981, p. 32). اکهارت در ابتدای پرسشهای پاریسی این سؤال را مطرح میکند که آیا در خداوند وجود و ادراک یکی هستند. پاسخ او به این سؤال، مثبت است؛ اما او در ادامه میگوید که علت این امر آن نیست که خدا وجودی است که آن را ادراک میکند، بلکه علت آن ایناست که خدا عقل و ادراک است. ادراک یا تعقل «شالودة وجود او» یا وجود است. "قدیس یوحنا" نگفت: «در آغاز وجود بود، و خدا وجود بود»؛ او گفت: «در آغاز کلمه بود، و کلمه با خدا بود.» همینطور هم "مسیح" گفت: «من حقیقت هستم.» بهعلاوه، قدیس یوحنا همینطور میگوید که هرچیزی بهواسطة کلمه آفریده شدهاست؛ و همینطور نویسندة کتاب العلل نتیجه میگیرد که «وجود نخستین مخلوق است.» این نتیجه گرفته
میشود که خدا، خالق است، عقل و ادراک است، اما وجود یا موجود نیست (Non ens vel esse)
پس، به تعبیر صوری [و به حمل شایع و نه حقیقت و رقیقت]، در خداوند نه موجود هست و نه وجود،
زیرا خداوند علت وجود است. البته اگر کسی بخواهد ادراک را «وجود» بنامد مسألهای نیست، اما
در این مورد باید دانست که وجود به این دلیل متعلق به خداست که خدا ادراک است. خدا میتواند به موسی(ع) بگوید: «من آنم که هستم»؛ اما خدا بدینترتیب همانند شخصی سخن گفته است که آدمی او را در تاریکی ملاقات کرده و از هویت او سؤال میکند و او بدون اینکه بخواهد خود را نشان دهد
میگوید: «من آنم که هستم.» "ارسطو" دریافت که اگر بناست قوة بینایی هر رنگی را ببیند،
خود آن باید بیرنگ باشد. بنابراین، اگر خدا علت هر وجودی است خود او باید فراتر از وجود باشد (کاپلستون، 1388، ج3، صص215-216).
در مورد این بحث نسبت وجود و علم در خداوند، برخی از محققان (نظیر "موریس دو وولف") بر
این اعتقادند که اکهارت، پس از اینکه در آثار اولیهاش بر این باور بود که خدا ادراک است و وجود
نیست، عقیدة خود را تغییر داد و معتقد شد که خدا وجود است (همان، ص216). اما در مورد نسبت وجود و وحدت در خداوند، اکهارت در برخی از تعابیر خود بطور خاص به مساوقتِ وجود و وحدت اشاره میکند: «. . . احد (One) و وجودِ مساوق (Convertible) یکدیگرند. آنچه از احد تنزل کند از وجود تنزل کرده است.» (McGinn, op.cit, p .87). و در برخی دیگر از تعابیر خود حقیقت و خیر و کمالاتی از این دست را نیز در این مساوقت داخل میکند (Ibid, p.89). از سویدیگر، مساوقت این معانی باعث
نمیشود که او نوعی تقدم و تأخر میان آنها قائل نشود: «در میان چهار امر مشترک میان همة اشیاء، وجود اول است، وحدت دوم، حقیقت سوم، و خیر چهارم.» (Ibid, p.182) به همینترتیب، او گاهی بهطور خاص به تقدم و تأخر میان وجود و وحدت اشاره میکند: «. . . خداوند واحد (one) [علیالاطلاق] است، . . . چراکه کثرت نوعی تنزل است، و تنزل متعلق به خداوند نیست؛ چراکه او اول (First) است و همچنین چون او وجود است.» (Ibid, p.169) براساس این، بهنظر میرسد که پیش کشیدن مساوقت این دو مفهوم، برای تبیین این اختلاف اقوال در باب نخستین و مناسبترین نام بودن وجود یا احد برای خداوند نتواند کارآ باشد. چراکه او از یک سو، در کنار قول به مساوقت این دو معنا، به نوعی تقدم و تأخر میان آنها قائل است، و از سویدیگر، در این مساوقت، معانی دیگری نظیر حقیقت و خیر را نیز داخل میکند.
اکهارت گاهی احد را بهصورت سلب سلب میفهمد: «در این سلب سلب (که تعبیر «واحد» (One) مشعر بر آنست) هر آنچه که متعلق به این تعبیر باشد حاضر است و هر آنچه که مقابل آن باشد غایب. این بالضروره احد (One) است.» (Ibid, p.168). او در این نحوة فهمِ مفهوم احد، تلاش میکند که آن را به مفهوم وجود نزدیک کند: «احد (One) خود سلب سلب است. سلب از سلبی که هر نوع کثرت
در تعارض با احد را در خود دارد. این سلب سلب هستة مرکزی، خلوص، و تکرار تصدیق و اثبات وجود
[و امور وجودی] است. «من آنم که هستم.» (خروج، 3:14.)» (Ibid, p. 185)
پیش از این تعبیری را از اکهارت نقل کردیم که از آن گرایش به تلقی نام احد بهعنوان نخستین و مناسبترین نام خداوند استنباط میشد. در آنجا اکهارت ازجمله میگفت که «اگر شخص ناظر ناگزیر باشد به آنچه میبیند، که بهواسطة آن و در آن میبیند، نامی اطلاق کند، این نام حتماً احد خواهد بود.» (Ibid, p. 62) از این تعبیر او میتوان چنین برداشت کرد که یکی از مهمترین زمینههای این گرایش او ایناست که خداوند در تجربة عرفانی عارفی چون او بیش از همهچیز بهعنوان وحدتی محض جلوهگری میکند و بر این اساس و از این حیث، نام احد در نظر او جلوهای خاص دارد.
در این تعبیر اکهارت نیز، اگر چه از ظاهر آن نخستین و مناسبترین نام بودن وجود بر میآید، اما
میتوان برخی از زمینههای آندست گرایشات اکهارت برای تلقی وحدت بهعنوان نخستین و مناسبترین وصف را پیگیری کرد: «بنابراین تعبیر «واحد» (One)، بجز از حیث سلبی، حتی به لحاظ مفهومی، چیزی افزون از وجود نمیافزاید. [در حالیکه] در مورد [تعابیر] «حقیقت» و «خیر» چنین نیست. به همیندلیل، این تعبیر به سرراستترین نحو با وجود مرتبط است، بهطوریکه این تعبیر بر محض بودن و هستة مرکزی و بلندای وجود دلالت دارد، چیزی که حتی از عهدة تعبیر «وجود» هم برنمیآید. تعبیر «واحد» دلالت بر وجود در حالت فینفسه دارد، که سلب و طرد همة امور عدمی را به همراه دارد...» (Ibid, .p. 167) صرفنظر از مباحث مطرح در ارزیابی این دست تعابیر، اکهارت در جایدیگری
میگوید که تعبیر «احد» حتی از منظر عقل هم امر ایجابی و محصلی فراتر از وجود نمیافزاید
((Ibid, p.182
بههر ترتیب، اگر بخواهیم در اینجا میان عناوین وجود و احد داوری کنیم، با توجه به مجموع کلمات اکهارت، باید جانب عنوان وجود را بگیریم. چراکه بهنظر میرسد تصریحات اکهارت به نخستین و مناسبترین نام بودنِ وجود برای خداوند بر برخی اشارههای او به نخستین و مناسبترین نام بودنِ احد برای خداوند غلبه داشته باشد. همچنین، تا جایی که میتوان سخن از بررسیهای تاریخی گفت، لحاظِ ترتیباتتاریخی نیز میتواند مؤید این قول باشد (کاپلستون، 1388، ج3، ص216). بهنظر میرسد که اگر اکهارت همانند برخی عرفای مسلمان، که «اسمخاص» الله را بهعنوان اسمجامع و عنوان مستجمع جمیع اسماء و کمالات اسمائی معرفی میکنند، اسم خاصی مانند «یهوه» را بهجای «مفاهیمی» مانند وجود و وحدت، بهعنوان اسمجامع معرفی میکرد، گرفتار چنین دشواریهایی نمیشد. وجود و وحدت مساوقند و با یکدیگر ملازمة مفهومی دارند. وحدت صفت ِوجود و عارض بر آناست. اما بر اساس این نمیتوان سخن از نخستین و مناسبترین نام بودنِوجود، به کیفیتی که مورد نظر اکهارت است، گفت. چراکه مفهوم وحدت داخل در مفهوم «بسیط» وجود و مضمر در آن نیست، بلکه بیرون آنست. گرچه، همچنانکه گذشت، مساوق و ملازم آناست. از اینرو، مفهوم وجود بدون مفهوم وحدت، نمیتواند توصیف کاملی از خداوند باشد. این مطلب اختصاص به نسبتِوجود با وحدت ندارد و درمورد نسبت وجود با دیگر اوصاف کمالی نیز صادق است. اما در مورد اسمجامع «الله»، بنا بهتعریف «لفظی»، هم مفهوم وجود داخل در تعریف لفظی آناست (آنهم به نحو اطلاقی) و هم دیگر عناوین کمالی حقتعالی نظیر وجوبِبذات و وحدت اطلاقی و حیات مطلق و علم مطلق و قدرت مطلق. از اینرو، در اینجا دچار آن دشواریها
نمیشویم. البته این اسمجامع الله میبایست دال بر اعلی مرتبة هستی فهمیده شود که در غیر اینصورت بهنوبة خود دارای دشواریهایی است که در اینجا مجال بحث از آنها نیست.
صرفنظر از این علاقه برای بحث از نخستین و مناسبترین نام خداوند، اکهارت گاهی هر یک از اقانیم، یا هر یک از طبیعت الوهی و اقانیم را، بهعنوان کمالی (term Transcendental) خاصی متصف میکند. در اینجا صرفاً به برخی از ایندست تطبیقها اشاره میکنیم و وارد نقد تفصیلی آنها نمیشویم. فقط اجمالاً اشاره کنیم که ازجمله در این نحوة تطبیقهای این عناوین کمالی توسط اکهارت میتوان رگههای وجوهی از نگاه افلاطونی به ایدهها را پیگیری کرد. بههمینترتیب، الگوی کلی برخی از نقدهایی که در نقد این دست مباحث اکهارت مطرح میشود در نقد آن وجوه نگرش افلاطونی به ایدهها نیز جاری است. در یکی از این تطبیقها، که در چارچوب تلقی علم بهعنوان نخستین و مناسبترین وصف قرار دارد، اکهارت برخلاف آگوستین که سه مفهوم وجود، حیات، و علم را بهترتیب بر سه اقنوم اول و دوم و سوم تطبیق میداد (ایلخانی، 1382، ص516)، پدر را متناظر با علم، پسر را متناظر با حیات، و روحالقدس را متناظر با وجود میداند (Walshe, 1992, vol.1, p.xxxiv)
اما از منظری درونی، بهنظر میرسد که تطبیق او در شرح بر انجیل یوحنا پختهتر باشد. در آنجا او طبیعت الوهی را نیز در این تطبیق داخل میکند و چهار مفهوم وجود (Existence)، احد (One)، حقیقت (True)، و خیر (Good) را که بهنظر او با یکدیگر مساوقند (Convertible)، بهترتیب بر طبیعت الوهی، پدر، پسر، و روحالقدس تطبیق میدهد؛ طبیعت الوهی که اصل و منشأئی ندارد نه متولد شدهاست و نه متولد میکند، متناظر با وجود است. پدر که اصل و منشأئی ندارد متولد میکند ولی متولد نشده است، متناظر با احد است. پسر که دارای اصل و منشأ است متولد شدهاست ولی متولد نمیکند، متناظر با حقیقت است. روحالقدس که دارای اصل و منشأ است نه متولد میکند و نه متولد شدهاست ولی اصل و منشأ مخلوقات است، متناظر با خیر است (McGinn, op.cit, pp.187-188).
1.4. 4. جمعبندی و خاتمه
پیش از این، در بحث از پیشنهادها برای جمع میان تعابیر سلبی و ایجابی اکهارت دیدیم که جمع شایسته میان این تعابیرِمتعارض بهطورمعمول تکلفآمیز است. از اینرو هر دو الگو را در منظومة فکری اکهارت به رسمیت شناختیم و سپس در دو بخش بعدی هر یک از این دو رویکرِد سلبی و ایجابی را در نزد مایستر اکهارت تفصیلاً مورد بحث و ارزیابی قرار دادیم. در اینجا جا دارد که از وجههنظر دیگری در پی تبیین این تعارضها باشیم.
پیش از ورود تفصیلی در این وجههنظر تبیینی دوم، خوب است اشاره کنیم که رویکرد سلبی، رویکرد عمدة بسیاری از موعظههای آلمانی است. در این موعظهها که مخاطبان آنها عمدتاً راهبههایی با آموزشهای نهچندان پیشرفته هستند، اکهارت گویی در قامت یک فیلسوف نوافلاطونی بهنحو رادیکال از رویکردِ سلبی سخن میگوید. در اینجا خداوند فوق همة اسماء و صفات است، و دقیقاً از همینرو، چندان نمیتوان در باب خداوند تفصیل داد.
رویکردِ ایجابی نیز رویکرد عمدة بسیاری از متون فنیتر اکهارت مانند شروح او بر کتاب مقدس است. در اینجا، اکهارت ردای رویکردِ سلبی را از تن به در آورده و با عناوینی چون «وجود» و «احد»، بهعنوان مناسبترین و نخستین نامهای خداوند، از او سخن میگوید. در رویکرد ایجابی، بهدلیل همین رویکردِ ایجابی، در نسبت با رویکردِ سلبی، مجال جولان بیشتری است. روش تمثیلی را نیز باید ذیل همین نگاه ایجابی فهمید، روشی که در آن نه راجع به اصلِ ایجاب یا سلب که راجع به طریق درست ایجاب سخن گفته میشود.
ناگفته نماند که محققانی چون مکگین معتقدند که در سراسر آثار لاتین و آلمانی اکهارت میتوان شاهد نوعی نوسان بین الهیات ایجابی و سلبی بود (Colledge and McGinn, 1981, p. 32) از همینرو بود که در عبارات قبلی تأکید کردیم که رویکرد سلبی رویکرد «عمدة بسیاری» از موعظههای آلمانی است و رویکردِ ایجابی رویکرد «عمدة بسیاری» از متون فنیتر اکهارت مانند شروح او بر
کتاب مقدس است. چراکه در همینجا نیز میتوان به موارد فراوانی خلاف آنچه گفته شد برخورد.
برای مثال، آن نقل قول اوائل بحث در باب نخستین نام بودنِوجود («هستی، نخستین نام است.» (Davis, 1994, p. 166))، از یکی از موعظههای آلمانی اکهارت بود، مواعظی که پیش از این گفته شد در بسیاری از موارد رویکرد عمدتاً سلبی دارند. با تتبع دقیقتر در آثار اکهارت، بهنظر میرسد که تعبیری نظیر این تعبیر که «رویکرد سلبی را در موعظههای آلمانی اکهارت بهتر میتوان سراغ گرفت»، از این تعبیر که «رویکردِ سلبی رویکرد عمدة بسیاری از موعظههای آلمانی است» مناسبتر باشد. اما در مورد متون فنیتر اکهارت نظیر شروح او بر کتاب مقدس تا جایی که نگارنده تتبع کرده است، راحتتر میتوان از غلبة نسبی رویکرد ایجابی سخن گفت.
پس از این مقدمه، در باب این وجههنظر تبیینی دوم، یک نحوة تبیین پیشکشیدن نوعی تفکیکتاریخی است. بدینترتیب که گفته شود که رویکرد ایجابی مربوط به این دوره یا دورههای خاص حیاتفکری اکهارت و رویکردِ سلبی مربوط به آن دوره یا دورههای خاص حیات فکری او است. این نحوة تبیین اگر چه روشرایجی است اما تا جایی که نگارنده اطلاع دارد بهنظر میرسد که نتوان آن را برای اکهارت بخوبی پیش برد. چراکه از یکسو تفکیکتاریخی شایستة بسیاری از آثاری که ازحیث رویکردِ سلبی و ایجابی مقابل یکدیگرند مقدور نیست و از سویدیگر و علاوه بر آن در همان حدی هم که میتوان توأم با حدس و گمان چنین چیزی را پیش برد، چنین جلوه میکند که در بسیاری از اوقات این آثار متعارض نوعی همزمانی و تداخل زمانی کلی با یکدیگر داشته باشند و این خود مضعف این نحوة تبیین است.
در این وجههنظر تبیینی دوم، تفکیک میان مقامهای بحث نیز تبیینرایجی است. این نحوة تبیین ازجهتی میتواند مقبول باشد، چراکه اگر نخواهیم بر مبنای تفکیکتاریخی مشی کنیم، بالاخره باید نوعی تفاوت مقام بحث مطرح باشد که اکهارت را وا میدارد چنین عمل کند. اما شاید تعبیر از این مشکل باشد. بهعنوان نمونه، فلسفی نامیدن رویکردِ ایجابی اکهارت در الهیات و عرفانی نامیدن رویکردِ سلبی او تاحدی مسامحهآمیز است. در همین رویکردِ ایجابی نیز اکهارت تلاش میکند که در چارچوب الهیاتِایجابی به تبیین نگاه عرفانی خود بپردازد و حتی میتوان گفت که این رویة تبیینی در اینجا پررنگتر از این رویه در رویکردِ سلبی است. همچنانکه پیش از این نیز اشاره شد، در رویکردِ ایجابی در نسبت با رویکردِ سلبی مجال جولان بیشتری است. برای مثال، او در بستر همین الهیاتِایجابی، با تحلیلی عمیق از مفاهیمی چون وجود و احد، بهنحو هنرمندانهای از این مفاهیم برای تبیین مواضععرفانی خود استفاده میکند.
به یک معنا، میتوان تبیین بر اساسِ تفاوت برخی اقتضائات قالبهای موعظه و متون فنیتر نظیر شروح بر کتاب مقدس را نیز در زمرة تبیین براساس تفاوت مقامهای بحث قرار داد و در ادامه ادعا کرد که تفاوت برخی اقتضائات قالبهای موعظه و متون فنیتر اقتضای چنین تفاوت در تعابیری را داشتهاند. قرار دادن این نحوة تبیین در زمرة تبیینهای مبتنیبر تفاوت مقامهای بحث چندان محل مناقشه نباشد، اما بهنظر نمیرسد که تفاوت برخی اقتضائات قالبهای موعظه و متون فنیتر اقتضای چنین تفاوت در تعابیری را داشته باشند.
به هرروی، میتوان ریشههای این دو سنخ الهیات را در دو سنخ آبشخور فکری متفاوت
اکهارت جستجو کرد. با تأمل در مطالب اکهارت میتوان گفت که او از یکسو متأثر از نگاه نوافلاطونی کسانی چون "دیونوسیوس"، "پروکلوس" و "آگوستین" است و از سویدیگر متأثر از کسانی
چون "آکوئیناس"، "ابنسینا"، و "ابنرشد" است. او همچنین از کسانی چون "آلبرت کبیر"، "
ابنمیمون"، و "بوئتیوس" متأثر است (کاکایی، 1385، صص41-42.)؛ (McGinn, op.cit, pp.17)؛ (کاپلستون، 1388، ج3، صص227-228.) و البته در کنار اینها، نباید از اهتمام و عنایت اکهارت به کتاب مقدس و تلاش برای تبیین و توجیه عقاید مسیحی، که در سراسر آثار او مشهود است، غفلت کرد (.(Ibid, pp.7-8
بدینترتیب، میتوان گفت که اکهارت در رویکردِ سلبی خود بهطورعمده متأثر از نگاه نوافلاطونی است و در رویکردِ ایجابی نیز صرفنظر از نگاه ایجابی کتاب مقدس که اسماء و اوصاف فراوانی برای خداوند قائل است، متأثر از نگاه ایجابی کسانی چون آکوئیناس و ابنسیناست
سمت.