Author

Abstract

The present article gives a brief overview of "intertextuality” in order to show the consequences of this concept on reading, understanding, and interpreting of texts. Drawing the picture of hermeneutics in the mirror of intertextuality requires the discussion of the concept of text. For Kristeva, any text is the absorption and transformation of other texts; hence, she calls it a production. In this way, the act of reading plunges us into a network of textual relations and to interpret a text, to discover its meaning, or meanings, is to trace those relations. So in Kristeva's hermeneutics, assertions of objectivity, scientific rigors, methodological stability, and other highly rationalistic-sounding terms are replaced by an emphasis on uncertainty, indeterminacy, and some other ideas like the "death of author".

Keywords

1.1.              مقدمه

اگر نگرش "کریستوا1" به معنا را به‌طور کلی و در نسبت آن با رویکرد پساساختارگرایانة او
در نظر بگیریم، باید گفت که به رأی او ساختار محض، برای فهم جهان معنا در ادبیات و دیگر کردارهای انسانی کافی نیست. دو عنصر دیگر هم لازم است: تاریخ و سوژة سخن­گو.2 بنابراین ما با دو پروژة کریستوایی گنجاندن تاریخ و دیگرگونی­های آن در متن و پروژة گنجاندن تاریخ و زبان و دیگرگونی­های ناشی از آن در سوژه مواجه می­شویم. اولین پروژه با بکارگیری مفهوم بینامتنیت (Intertextuality) تحقق پیدا می­کند و دومی با به فرآیند در آمدن سوژه؛ سوژة در فرآیند (sujet-en-proces). به
نظر کریستوا، «بینامتنیت عمدتاً شیوه­ای است برای ثبت تاریخ در ما؛ ما دو تن، دو سرنوشت،
دو روان. بینامتنیت شیوه­ای است که تاریخ را به ساختارگرایی و متن­ها و تفسیرهای یتیم و
تنهایش وارد می­کند» (کریستوا، 1389ت، ص164). کوشش نوشتار حاضر بر این است تا به
سنجش نسبت بینامتنیت کریستوایی با مسألة تأویل بپردازد و حتی­المقدور سعی کند تا تصویری از هرمنوتیکی را که از مجموعة آراء کریستوا پدید می­آید، ترسیم کند. برای مشاهدة سیمای تأویل در آیینة تلاش فکری کریستوا، اولاً می­بایست زبان را به عنوان یک فرآیند دلالتی (signifying process)
و نه همچون نظامی ایستا یعنی یک «نظام نشانه» (sign-system) در نظر گرفت. و نکتة مهم
دیگر آن که می­بایست نقش سوژة سخن­گو و تاریخی را در شکل­گیری نظام­های زبانی در نظر
داشت.

1.2.             متن و بینامتن

معنای اصلی «بینامتنیت»، «در هم آمیختن» (intermingling) یا «در هم بافتن» (interweaving) است؛ و در این حوزه و به‌طور ساده ناظر به شکل یافتن هر مفهوم از مؤلفه­های
متنی متعدد است.اما بی‌مناسبت نیست که پیش از طرح بحث‌های تفصیلی، با درتظر گرفتن یک مثال، اندکی بیشتر با حال و هوای مفهوم بینامتنیت آشنا شویم. برای نمونه نام­هایی چون «یوسف» و
«زلیخا» را در نظر بگیرید که در متنی معاصر -حال شعر باشد یا متن منثور- در میان انبوه واژگان دیگر به‌کار رفته باشد. روبرو شدن با این نام­ها و درک و دریافت ژرف شما از این متن شما را به شبکه­ای از متون گذشته، از قصص قرآنی گرفته تا اشعار شعرایی چون حافظ می­کشاند. هر مخاطب برای درک معنای آن متن، می­بایست به این متون بازگشت داشته باشد و هر بار یکی از آن‌ها را در نظر بیاورد. در هر مورد از این بازگشت­ها و جایگزین کردن متن قبلی با بعدی، توسعه­ای در متن و معنای آن روی
می­دهد که ناشی از جایگزینی و یا به تعبیر کریستوا «جایگشت» (transposition) متون متعددی است که این نام­ها در آن‌ها به‌کار رفته‌اند. کریستوا یک چنین مفهومی از بینامتنیت-یعنی جایگشت مورد اشاره- را در نظر دارد.

در این وضعیت­های بینامتنی، اگر چنین وضعیتی به‌طور صحیح برقرارشده باشد، هیچ نیازی
به ارجاع به منبع خاصی نیست و به گفتة "بارت" ما با «نقل قول­های بدون گیومه» مواجه­ایم (Barthes,1977, p. 160). از نگاه کریستوا، اساساً چنین امکانی میسر هم نیست. چرا که این جایگشت­ها می­توانند تا بی­نهایت افزایش پیدا کنند و در پی این رویداد معنای متن توسعه پیدا کند و عمل معنایابی با امکان­هایی تا بی­نهایت مواجه شود. علاوه‌بر وضعیت­های خاص رأی کریستوا بر آن است که اساساً هر متنی و هر نوشته­ای دارای چنین خصیصه­ای است: بینامتنیت. بنابراین مسامحتاً
می­توان گفت که بینامتن­ها همچون اموری عمل­ می‌کنند که دروازه­های معانی متن را به روی
مخاطب باز می­کنند و اساسا درک و دریافت متن بدون آن‌ها میسر نیست. اما حقیقت مسأله این است که متن از نگاه کریستوا اساساً چیزی جز بینامتنیت نیست. بنیاد یک چنین نگاهی، در نگاه خاص او
به ماهیت متن استوار است. کریستوا معنای مراد خود از متن را در «متن در بند» (1980) چنین تقریر می­کند:

«متن یک فرآوری(Production) است و این به معنای آن است که: اولاً رابطه­ی آن با زبانی که در آن واقع شده است، حوزه­بندی دوباره (redistributive) است
(تخریبی- تقویمی (destructive-constructive)). و دوماً یک جایگردی
در متون است؛ یک بینامتنت در فضای یک متن مفروض چندین گفتة برگرفته
ازمتون دیگر در تقاطع با یکدیگر قرار گرفته و همدیگر را خنثی می­کنند»
(Ibid, p. 36).

چنانکه پیداست، کریستوا متن را با دو مؤلفه مشخص می­کند: (1) فرآوری و (2) جایگردی متون و محل تقاطع مرزهای گوناگون. بینامتنیت، « نشان­دهندة ناحیة تقاطع مرزهای جنسیت، دورة زمانی، مؤلفان، سوژه­ها، سبک­های هنری و ملیت­ها است» (Loeb, 2002, p.44). هر متنی ­بینامتنی در دل متن­های پیش از خود است. هیچ متن اصیل و یکتایی و هیچ اصالتی در کار نیست. چراکه هر متن در حقیقت یک فرآوری یا تولید است که در اثر رهیافتی دیگرگون به متون پیشین که گاه به‌واسطة تخریب و گاه به‌واسطة تقویم تحقق می­یابد، فرآوری یا تولید می­شود. فهم هر متن، در حقیقت فهم متونی دیگر و مبتنی بر در دست داشتن فهمی از آن‌ها است و چنین فهمی صرفاً در نسبت با آن­ها میسر است. هیچ نویسنده و مؤلفی جزیره­ای جدا افتاده نیست و اساساً نمی­تواند باشد. در حقیقت، هر نویسنده­ و هر مؤلف، در دریایی از تعبیرات، تصورات و احساسات برآمده از سنت ادبی پیش از خود است؛ نگارش به زبان فارسی با حذف و چشم­پوشی از فردوسی، حافظ و سعدی امری ناممکن به‌نظر می­رسد. در این صورت و با در نظر گرفتن این تلقی از متن، مواجهة با یک متن، عملاً به‌معنای ورود به شبکه­ای از نسب و روابط میان متون متعدد خواهد بود. چراکه متن در حقیقت چیزی جز همین شبکة نسب و روابط نیست، متن به دلیل فرآوری بودنش یک بینامتن است.

 

به دیگر سخن، بحث بر سر یک گونه پویایی است که تمامی متون در آن سهیم هستند، هیچ متنی به‌طور مجزای از سایر متون وجود ندارد. به یک معنا، بینامتنیت نزد کریستوا را می­توان به پنجره­ای تشبیه کرد که زبان از چشم اندار آن نگریسته می­شود: «زبان، به‌عنوان فرآیند بینامتنی». به رأی کریستوا که با نظر به تحلیل­های باختین شکل گرفته است، «هر متن جذب، در خود کشیدن و دیگرگون­سازی متون دیگر است» (Kristeva,1986a, p. 37)؛ و اساساً «فرآوری» خواندن یک متن هم چیزی جز تأکید بر همین نکته نیست. در «انقلاب در زبان شاعرانه» کریستوا به دلایلی نظیر اینکه مؤلفة «دیگرگون کنندگی» تلقی باختینی، بر فهم درست از معنای مراد او از بینامتنیت سایه انداخته و بحث
را از جایگاه خود منحرف می­کند، اصطلاح «جایگشت» را جایگزین بینامتنیت می­کند اما نه بدین‌معنا
که دیگر بینامتنیت را به‌کار نگیرد. اما مقصود ایجابی کریستوا از این جایگزینی، تأکید بر «گذر از
یک نظام نشانه به نظام دیگر» است که در یک متن واحد روی می­دهد و متن را چونان امری مطرح می‌کند برآمده از دست­مایه­های نهادیک (thematic) و کلی یا جنسی (generic) متون دیگر (Kristeva, 1984, p. 59). بنابراین بینامتنیت نزد کریستوا ناظر به اموری پیش­پا­افتاده همچون
کنایه­ها و نقل­قول­ها نیست، بلکه گونه­ای امر یا شرط ضروری است که زبان می­بایست تابع آن باشد. به تعبیر دیگر هر زبانی برای اینکه زبان باشد، باید تحت این خصوصیت بگنجد. نکتة مهم دیگر آن است که علاوه‌بر چند آوایی موجود در زبان و یا متن، بر وجود چنین خصوصیتی در سوژة سخنگو هم تأکید می­کند. در حقیقت، سوژه، فی­نفسه، بینامتنیتی است.3

مفهوم بینامتنیت، ریشه در جریانات فکری متعددی در دهه­های 1970 و 1960 دارد. جریان‌هایی چون پساساختارگرایی و ساختارگرایی، فرمالیزم روسی، فرویدیسم، مارکسیسم و زبان‌شناسی. در این میان، جریان گروه تل­کل4 (Tel Quel)، فرمالیزم روسی و به‌طور مشخص باختین و زبان­شناسی سوسوری در یک جنبه و ملاحظات روانشناسانة فرویدی-لکانی در برداشت کریستوا از مفهوم متن، بینامتنیت و نسبت آن با مسألة تأویل در جنبه­ای دیگر اهمیت دارند که برای شرح نگاه کریستوا تا حدی متعرض آن‌ها خواهیم شد.5

به رأی کریستوا، زبان را می­بایست به‌عنوان یک فرآیند دلالتی در نظر گرفت و نه همچون
نظامی ایستا. چنین نگاهی را می‌توان در نسبت آن با جریان «تل کل» بررسی کرد. نسبت دادن
یک نگاه نظری مشخص و یکسان به تمامی اعضای این گروه، عمل مناسبی به‌نظر نمی­رسد. در حقیقت شاید مناسب­تر آن باشد که مشخصة این گروه را چند­گانگی نظری درونی آن بدانیم تا یکپارچگی
آن. دغدغة اساسی این گروه را می­توان این‌گونه بیان کرد که آن‌ها همچون ساختارگرایی، با تمرکز
بر زبان به‌عنوان نقطة آغاز اندیشه­ای نو دربارة سیاست و سوژه، مبنای فعالیت خود را بر برداشت­ جدیدی از تاریخ به مثابة متن؛ و فهم نوشتار به‌سان فرآوری و نه بازنمایی قرار دادند (موی، 1389، ص. 26). پساساختارگرایانی چون کریستوا، بر خلاف "سوسور" که زبان را نظامی از نشانه­ها در نظر می­گرفت (سوسور، 1385، ص. 23)، متن را نه به‌عنوان یک نظام زبانی که همچون گونه­ای فعالیت (activity)
که ناظر به فرآوری است، در نظر می­گیرند. اما با این وجود در نگاه او به مسألة زبان و شکل­گیری تصور او از مفهوم بینامتنیت و البته تأویل، پاره­ای ملاحظات سوسوری در باب زبان همچنان و به قوت حضور دارند.6

به دیگر سخن به‌رغم چرخش صورت پذیرفته از در نظر گرفتن زبان به‌عنوان امری انتزاعی به سوی نگاهی انضمامی­تر و پویاتر به آن در پساساختارگرایی، مفاهیمی نظیر رابطة­بنیادی (relational) و تفاوت­بنیادی (differential) زبان نه تنها از زبان­شناسی سوسوری به جریانات پس از خود و به‌ویژه
آراء کریستوا راه می­یابد؛ بلکه در کانون مفاهیم اصلی کریستوایی چون بینامتنیت قرار می­گیرند. آنچنانکه شرح کافی آراء او بدون اشاره به ریشه­های سوسوری آن به‌نظر میسر نمی­رسد. آنچه که در تلقی
سوسور از نشانة زبان­شناختی اهمیت اساسی دارد تلقی خاص او از نشانه و معنا آن است. سوسور بر آن است که معنای یک نشانه را ارجاع مشخص نمی­کند و به ببان دیگر معنا غیرارجاعی
(non-referential) است:

«نشانة زبانی، نه یک شئ را به یک واژه، بلکه مفهوم را با تصویری آوایی
(sound-image) پیوند می­دهد. منظور از «آوا» صدای مادی، یعنی ارتعاش فیزیکی نیست، بلکه مقصود انطباع روانشناختی صدا یعنی تأثیری است که این انطباع فیزیکی بر حواس ما می­گذارد... و مادی نامیدن آن صرفاً برای در تقابل قراردادن آن با مفهوم است که عموماً مجردتر است» (سوسور، 1388، ص 180).

بنابراین سوسور ترکیب یک مفهوم با یک تصویر آوایی را نشانه (sign) می­نامد و تأکید می­کند که در یک رابطة دلالتی (signification)، به جای مفهوم از مدلول (signified) و از تصویر آوایی با عنوان دال (signifier) استفاده می­کند (سوسور، 1385، ص. 29). سوسور پس از نفی رابطة ارجاعی میان اجزاء نشانه و در باب معنای نشانه، بر اختیاری بودن (arbitrary) رابطة مذکور تأکید می­کند و تصریح می­کند که «منظور من از اختیاری، بی­دلیل بودن وجود نشانة زبانی است، بدین‌معنا که هیچگونه پیوند طبیعی میان دال و مدلول وجود ندارد» (همان، ص. 31). از نگاه سوسور، از آنجا که رابطة میان دال و مدلول اختیاری است و نشانه، هم رابطة تداعی میان دال و مولول به‌شمار می­رود، می­توان گفت که نشانة زبانی ماهیتاً اختیاری است. بدین‌معنا که هیچ رابطة درونی خاصی میان مفهوم خواهر و رشتة آوایی s-ö-r در فرانسه وجود ندارد. اما در این صورت که معنای نشانه را ارجاع آن به امری برون-زبانی مشخص نکند، تکلیف معنا چه خواهد بود؟ پاسخ به این پرسش را می­بایست در تفاوت­بنیادی و رابطه­بنیادی معنای نشانة زبان­شناختی جستجو کرد. به گفتة سوسور:

«در زبان تنها تفاوت (difference) وجود دارد. از آن مهم‌تر اینکه تفاوت
معمولاً متضمن عبارت­های متحصل (positive) است که تفاوت بین آن‌ها برقرار شده است؛ اما در زبان فقط تفاوت­هایی بدون عبارات متحصل وجود دارد. در زبان، چه
دال را در نظر بگیریم و چه مدلول را معانی یا اصواتی یافت نمی­شوند که قبل از
نظام زبانی وجود داشته باشند، بلکه فقط تفاوت­های مفهومی یا آوایی می­یابیم
که زاییدة نظام زبانی هستند... به‌رغم آنکه دال و مدلول هر دو وقتی جداگانه بررسی شوند کاملاً متفاوت و نامتحصل هستند، ترکیب آن‌ها واقعیتی است متحصل»
(سوسور، 1388، ص184-85).

بدین‌ترتیب، سوسور زبان را که به‌زعم او نظامی از نشانه­هاست، دارای ویژگی تفاوت­بنیاد بودن و بنابراین رابطه­بنیاد بودن معنای آن ارزیابی می­کند. «مرجع نشانه، نه خود جهان بلکه همین نظام است» (آلن، 1385، ص. 22). معنای یک نشانه در نسبت شباهت یا تفاوت آن با سایر نشانه­های زبانی و اساساً به‌واسطة رابطة آن با نظام زبانی زایندة آن مشخص می­شود. پس هیچ نشانه­ای معنایی خاص خود و به‌طور مجزا نخواهد داشت. اما تأکید بر ویژگی رابطه­بنیاد معنا، تمامی ماجرا نیست و برای نزدیک­تر شدن به زوایای مفهوم بینامتنیت می­بایست گام­های دیگری برداشت.

کریستوا در صدد گذر از نشانه­شناسی سوسوری است. تعبیر معناکاوی (Semanalysis) نزد کریستوا هم برای نشان دادن همین تمایز میان نشانه­شناسی خود و نشانه­شناسی سوسوری است. بدین‌معنا که دیگر معنا صرفاً با دلالت صریح، با کلماتی که صریحاً به اندیشه­ها و اشیاء دلالت می­کنند ساخته
نمی­شود. معنا تا حد زیادی توسط جنبه­های عاطفی و شاعرانة متون نیز ساخته می­شود. در حقیقت نقطة واگرایی نشانه­شناسی کریستوایی، در رهیافت و فهم بنیادی او از امر مورد مطالعه در نشانه‌شناسی، یعنی زبان است (kristeva,1986b, p. 32). و چنانکه پیش از این هم اشاره شد، به رأی کریستوا،
نشانه­شناسی، می­بایست زبان را به‌عنوان یک فرآیند دلالتی و نه همچون نظامی ایستا یعنی یک
«نظام نشانه»در نظر بگیرد و دیگر این که از نقش سوژة سخن­گو و تاریخی در شکل‌گیری نظام­های زبانی هم نباید غافل شد. عامل مؤثر دیگر در شکل­گیری بینامتنیت کریستوایی آموزه­های باختین و مشخصاً مفاهیم مکالمه­گرایی (Dialogism) و کارناوال (Carnival) است که گذشته از تأکید بر مفهوم
رابطه، نگاهی انضمامی­تر و پویاتر به زبان را در پی خواهد داشت. بدین‌معنا که بر خلاف سوسور که
ریشة رابطه­بنیادی معنا را در زبان به‌عنوان امری انتزاعی جستجو می­کرد، نزد باختین چنین رویکردی به زبان و معنا به واسطة تأکید بر تحقق زبان در عرصه‌های گوناگون طرح می­شود. کریستوا در زمینة
تأثیر باختین و بارت در شکل­گیری بینامتنیت می­نویسد: «مفهوم من از بینامتنیت به مکالمه­گرایی باختینی و نظریة متن بارت برمی­گردد... می­خواستم ایدة باختین در باب چند­آوایی بودن سخن را با
مفهوم چند متن در یک متن جایگزین کنم» (کریستوا، 1389ت، صص164-65). کریستوا به مفاهیم باختینی مکالمه­گرایی و کارناوال چنان اموری می­نگرد که می­توانند چشم­اندازی جدید فراسوی ساختارگرایی بیافرینند.

بر مبنای نگرش مکالمه­گرایانه، زبان به‌عنوان تقاطع آواها، ویژگی­ها و یا افق­های اجتماعی و
سیاسی در نظر گرفته می­شود؛ نکته­ای که در کانون نگاه کریستوا به متن و به‌طور مشخص در نظر گرفتن متن به‌عنوان یک یینامتن قرار دارد. مکالمه­گرایی، چندآوایگی (polyphonic) زبان است. در نگاه مکالمه­گرایانه به زبان و متن، دستکم وجود دو طرف ضروری است و از آمیزش این دو طرف در یک رابطة مکالمه­ای که بنیاد زبان و متن را شکل خواهد داد، متن تحقق می­یابد. به رأی کریستوا، اساساً «معنا زمانی وجود دارد که بیان (articulation) یک سوژه در برابر سوژه­ای دیگر وجود داشته باشد.
[که این بیان] کاملاً زبانی است» (کریستوا، 1389پ، ص 107). در حقیقت، در تمامی گفتمان­ها کشمکشی میان تمایل به متمرکز­سازی و تمرکززدایی وجود دارد؛ کشمکشی که گفتمان مذکور را به‌وسیلة آواها و معانی گوناگون مضاعف می­کند. با این وصف، «یک متن فرآیندی از رنگ­­پذیری­ها خواهد بود که هر یک از این رنگ­ها، به‌طور همزمان و همبود در دل خود متنیت وجود دارند» (Becker-Leckrone, 2005, p. 155). چنین خصوصیتی تمامی سطوح یک متن اعم از واژه، عبارت و ساختار را در بر می­گیرد و همه مکالمه­ای هستند.

کریستوا اصطلاح «کارناوال» را در جستار «کلام، مکالمه و رمان» و در خلال بحث خود
در باب تحلیل باختین از رمان "داستایوسکی" مطرح می­کند و این اصطلاح را از او وام می­گیرد (kristeva, 1986, p. 50). به‌کارگیری این اصطلاح را باید در راستای تأکید کریستوا بر مفهوم سرپیچی (transgressing) در حوزه­های سیاست، ادبیات و هنجارهای اجتماعی ارزیابی کرد. پدیدة فرهنگی کارناوال، با در نظر گرفتن ریشه­های قرون میانه­ای خود، ناظر به معلق ساختن قواعد و هنجارهای اجتماعی در یک بازة زمانی مشخص-مثلا در روزهایی مانند اعیاد و برخی جشن­ها- است که چنین هنجارشکنی­ای توأم با طنز و هجو هم هست. نزد کریستوا، این سنت کارناوالی نمایانگر گفتمانی دیگر در کنار گفتمان غالب اجتماعی است. گفتمانی که ذاتاً مکالمه گرایانه است و به گفتة کریستوا «اشکال زبان کارناوالی در قیاس با هر گفتمان دیگری مکالمه‌گرایی صریح‌تر و آشکارتری را فرآوری می­کنند» (Ibid, p. 48).

کریستوا برای روشن­تر کردن مفهوم کارناوال و جایگاه آن، به مقایسة آن با حماسه می­پردازد
(Ibid, pp. 49-50). به رأی کریستوا، سنت کارناوالی درست در مقابل سنت حماسی قرار می­گیرد که در آن تلاش می­شود تا گفتمان غالب تقویت و حمایت شود. درحالی­که در سنت کارناوالی، کوشش بر آن است که هنجارهای اجتماعی، اعم از هنجارهای اجتماعی، سیاسی و حتی مذهبی، موقتاً در هم شکسته شوند و یا کنار گذاشته شوند. در این میانه، آنچه که برای کریستوا در این جریان تقلید و هجو کردن اهمیت دارد، نه جنبة خنده­آوری و هجو یک فرد یا قاعدة خاص، که جنبة دیگرگون­شوندگی (transformative) و پویایی آن است. بدین معنا که اگر مرزی میان امر هنجاری و امر ناهنجار ترسیم کنیم، «کارناوال هیچ یک از دو‌سوی مرز نیست، بلکه یکی شدن (incorporation) یکی از آن دو در وحدت سرپیچی­کنندة آن دیگری است؛ کارناوال، مضاعف شدن یک ساختار بر حسب ساختار دیگر است» (Becker-Leckrone, 2005, p. 153). بنابراین ما با یک امر واحد سرپیچی‌کننده روبرو هستیم؛ حالتی بینابینی و مرزی در دل یک سرپیچی پویا؛ کارناوال. با این وصف، به رأی کریستوا هر متنی که چندآوایه بوده و چنین وضعیت بینابینی را مجسم کند، درون این سنت کارناوالی قرار می­گیرد و این نکته‌ای است که در رمان داستایوسکی تحقق دارد.

البته تأکید بیش از حد بر یکسان در نظر گرفتن مکالمه­گرایی باخیتن و بینامتنیت کریستوا، برخی ملاحظات و مشکلات را هم پدید می­آورد. تا آنجایی که برخی اساساً منکر چنین یکسانی هستند و تأکید می­کنند که لازمة احتیاط علمی آن است که بگویم کریستوا دست به مناسب‌سازی ایدة باختینی
مکالمه­گرایی برای اهداف خود زد.7 در حقیقت نگاه کریستوا را می­توان نشانه‌شناسی­ای باختین­گرا توصیف کرد و مقصود او از بکارگیری تعبیر معناکاوی که پیش از این به آن اشاره کردیم نیز ناظر به همین پروژة نشانه­شناسی جدید است و بدین معنا می­توان تلقی کریستوا از متن و زبان را آمیزشی از آراء سوسور در باب زبان و ویژگی رابطة­بنیاد بودن آن و رابطة­بنیادی مکالمه و نیز عامل سرپیچی و پویایی در نظر گرفت که متأثر از نگاه باختین است.

1.3.             سوژة سخن­گو و تاریخ؛ زبان چنان فرآیندی دلالتی

سوژة سخن­گو دارای یک رابطة دوگانه با زبان است. از یک‌سو، زبان را به‌کار می­گیرد و از
این‌جهت زبان مبتنی بر سوژه است و از سوی‌دیگر، این زبان است که موجبات تقویم سوژه را
فراهم می­آورد. بنابراین از یک‌سو بدون بررسی موجودی که زبان را به کار می­گیرد، نمی­توان به
پژوهش در باب متن و زبان پرداخت. و از سوی‌دیگر، موجود سخن­گو قابل بررسی نیست بدون
آنکه خود را در صورتی زبانی به فعلیت در بیاورد؛ پس تکلیفی دوگانه در پیش است. نکتة قابل توجه
در این میانه آن است که نه موجود سخن­گو و نه زبان، هیچ کدام از نگاه کریستوا هستنده­هایی ایستا،
تام و تمام نیستند. از یک‌سو، «تمام تلاش ما برای به‌کارگیری زبان بگونه­ای شفاف، واضح و
قاعده­مند مستلزم این است که ما سوژه­هایی قاعده­مند، با مرزهایی مشخص و روشن باشیم. ولی
چنین تلاش­هایی استمراراً توسط برخی عناصر کردار دلالتی ما از هم گسسته شده و بر هم می­خورند» (مک‌آفی، 1385، ص 30) و از همین‌رو است که کریستوا بینامتنیت را شکاف سوبژکتیویته می­داند (کریستوا، 1389ت، ص 168).

از سوی‌دیگر زبان یا متن به رأی کریستوا، یک فرآیند دلالتی پویا است. یک فرآیند دلالتی در حقیقت برساخته­ای است از تعامل امر نشانه­ای (Semiotic) و امر نمادین (Symbolic). از نگاه کریستوا، امر نشانه­ای و امر نمادین، «دو وجه (modality) در دل یک فرآیند دلالتی که زبان را تقویم می­کنند هستند» (kristeva, 1984, pp.23-4). از سوی‌دیگر، کریستوا جعل این دو تعبیر را «طرح­ریزی مجدد ایدة فرویدی رانه (drive) در ارتباط با دوگانة رانه/ معنا» ارزیابی می­کند (کریستوا، 1389پ، صص 105-106). این تعابیر در حقیقت ناظر به دو گونه عملکرد فرآیند دلالتی و بنابراین زبان یعنی کارکردهای نمادین و نشانه­ای هستند. بدین معنا که زبان از یک‌سو برای بیان واضح و قاعده­مند معنا به کار می­رود و از سوی‌دیگر و در کارکرد دیگر خود، به‌عنوان انگیزش احساس (evocation of feeling) و یا به‌طور مشخص تخلیة رانه­ها و انرژی­های سوژه (McAfee, 2004, pp. 15-16). کارکرد نخست نزد کریستوا با تعبیر نمادین و کارکرد دوم با تعبیر نشانه‌ای مشخص می­شود. از نگاه کریستوا، امر
نشانه­ای خود را در امر نمادین تخلیه می­کند. اما در عین حال امر نمادین معناداری خود را مرهون امر نشانه­ای است. به‌علاوه، امر نشانه­ای عنصر پویایی را به نظام‌های نمادین تزریق می­کند و موقعیت‌های مرزی زبان را به‌وجود می­آورد که به رأی کریستوا اهمیت اساسی در فرآیند معنازایی (signifiance)8 بر عهدة این موقعیت­ها است. نزد کریستوا، یک زبان و یک سوبژکتیویته نمی­تواند صرفاً نشانه­ای و یا صرفاً نمادین باشد: «سوژه هم نمادین است و هم نشانه­ای، و نظام­های دلالتی فرآورده شده توسط او
نمی­توانند اختصاصاً نشانه­ای و یا اختصاصاً نمادین باشند بلکه چنین نظام­هایی را می­بایست مرهون هر دو دانست» (kristeva, 1984, p. 24). پس این دو امر، به‌طور همبود و همزمان (synchronically) و در دل فرآیندهای دلالتی گوناگون عمل می­کنند. اما به یک معنای ظریف آرکائیک می­توان گفت که امر نشانه­ای تا حدی مقدم بر امر نمادین است (Ibid, p.25). بدین وصف که امر نشانه­ای همبستة «فرآیندهای ابتدایی» (primary) است و در مقابل امر نمادین ناظر به حوزة اجتماعی دلالت است یعنی علم، منطق و. . . (Ibid, p.29). برای روشن­تر شدن بحث باید به شرح اصطلاحی دیگر از کریستوا با عنوان کورا (Chora) پرداخت. این تعبیر، برای اولین‌بار در اثر پراهمیت و مشهور کریستوا با عنوان «انقلاب در زبان شاعرانه» ظاهر و در بارة آن بحث می­شود (Ibid, pp. 25-35). کریستوا از این اصطلاح در جریان تلاش خود برای ترسیم رابطة میان امر نشانه­ای و امر نمادین در وضعیت ابتدایی سوژه و توضیح وجود فرآیند دلالتی استفاده می­کند. این تعبیر که از «تیمائوس» افلاطون برگرفته شده است -به معنای ظرف یا جا یا آوند- بیشتر ناظر به یک پتانسیل تا یک موجود قابل تصور است (Ibid, pp 25-26). تعبیر کورا، ناظر به گونه­ای جنبش است که برخلاف نظم نمادین اگو نمی­توان آن را به لحاظ مکانی و هندسی تصور کرد. «کورا امری است که فرآیند دلالتی امر نشانه­ای را برای یک ساختار میسر می­سازد؛ گونه­ای نیرو و یا پویایی و نه یک مکان» (Becker-Leckrone, 2005, p.154). در حقیقت، رانه‌های دلالتی زبان، جایگاه خود را در کورا می­یابند، کورایی که اجازه می­دهد تا زبان فرآیندی بدنی و نه یک نظام مکانیکی باشد.

درواقع «مفهوم کورا ما را به وضعیت آرکائیک زبان بازمی­گرداند... این وضعیت در مورد کودکی دیده می­شود که در حالت پیوستگی (osmosis) با مادرش است؛ حالتی که طی آن زبان خود را به صورت ادا اطوارهای موزون نشان می­دهد، واج­آرایی آهنگینی که بر ظهور نشانه­ها در دستور نحوی مقدم است» (کریستوا، 1389الف، صص52-53). به یک تعبیر «کورا برسازندة بعد ناهمگن و مختل‌کنندة زبان است، چیزی که هرگز در بستار نظریة زبان­شناختی سنتی گرفتار نمی­شود» (موی:1389:ص39). محمل امر نشانه­ای (کورای نشانه­ای)، کورا است، اما نباید کورا را همچون یک ظرف در نظر گرفت، بلکه باید همچون فرآیندی پویا و یا یک ضرباهنگ در نظر گرفت که سوژه به‌واسطة آن پیش از آنکه زبان نمادین را برای بیان به‌کار گیرد، در آن غوطه­ور است. در حقیقت تعبیر کورای نشانه­ای «به خواننده یادآوری
می­کند که کورا آن فضایی است که معنای خلق‌شده در آن نشانه­ای است: بازآوایی­ها، زبان­پریشی­ها، و ضرب­آهنگ­ها و طنین­های بیان کودکی که هنوز نحوة استفاده از زبان برای ارجاع به اشیاء را نیاموخته، یا بیان روان­پرسشی که توانایی استفاده از زبان به شیوه­ای درست و با معنا را از دست داده است»
(مک­آفی، 1385، ص 39). این نکته، نشانگر بعد پویا و همواره زایای متن است. چنین امر سرکشی - امر نشانه­ای- اساساً دشواریاب است و صرفاً وضعیت­های بینامتنی هستند که مجال دسترسی به آن‌ها را فراهم می­آورند.

کردارهای دلالتی از طریق فرآیند دلالتی پویایی با عنوان زبان، سوژة کریستوایی را شکل می­دهند و بنابراین تحولات این فرآیند - یعنی زبان- موجب تحول و دگرگونی در سوبژکتیویته خواهد شد و آن را از حالتی ایستا به در خواهد آورد. تلاش کریستوا بر این است که معنای مراد خود از سوژه را از معانی ائدیالیستی و راسیونالیستی آن متمایز کند. برخلاف کوژیتوی دکارتی که مستلزم سوبژکتیویته­ای مبتنی بر شناخت، منطق و آگاهی است، سوژة کریستوا، نآگاه و مبتنی‌بر رانه­ها است و تأثیر کسانی چون "فروید" و "لکان" در تفکر کریستوا در این موقف خود را نمایان می­کند. اما این تأثیر را در فهم
سوژة کریستوایی نباید بیش از حد در نظر گرفت. چراکه سوژه از نظر او، در و از طریق زبان است که قوام می­گیرد و سوژة او «بدنی سخن­گو» (Becker-Leckrone. op.cit. pp.165-6) است. بدین معنا که در عین تقویم در زبان، موجودی مادی است که می‌تواند در ورای زبان نمادین و حتی پیش از آن معنا داشته باشد. علاوه‌بر این، کریستوا از سوژة خود با تعبیر سوژة در فرآیند یاد می­کند که معطوف به برداشتی فرآیند محور و پویا از سوبژکتیویته است. سوژه­ای که مدام میان وجوه نشانه­ای و نمادین دلالت در رفت و آمد است:

«بینامتنیت. مرا به سمت بررسی دلالت­های روانکاوانه و درون-روانی خود کشاند. تکثر متنی در قالب یک فعالیت ذهنی که می‌تواند روان را بر فرآیند خلاقانه ذهن بگشاید بازسازی شد. چند­آوایگی اصوات چیزی را توضیح می­داد که من سوژة در فرآیند / در معرض آزمون نامیده­ام؛ یعنی سامانمندی بی­ثبات هویت و فقدانی که به هویتی متکثر و جدید می‌انجامد» (کریستوا. 1389ت. ص 165). در حقیقت آنچه در هر دو مورد توجه کریستوا را به خود معطوف می­کند، مفهوم مرز یا موقعیت­های مرزی و محل تقاطع چند امر است. به بیان دیگر «از نگاه کریستوا، هیچ مرزی وجود ندارد که نیروهای عامل در دو سوی آن با هم تداخل پیدا نکرده باشند» (مک­آفی. 1385. ص. 13) و بینامتنیت معطوف به نقطة تقاطع میان زبان­ها و فرهنگ است و به تصریح کریستوا «شیوه­ای برای قراردادن ما خوانندگان نه تنها در پیش روی ساختاری کمابیش پیچیده و
درهم­تنیده (یک معنای بافت) بلکه همچنین در درون یک فرآیند دلالتی مداوم است که به تکثر نشانه­ای، زیر­لایه­های چندگانة دلالت باز­می­گردد. بینامتنیت به امر نشانه­ای دسترسی دارد؛ یعنی آن واقعیت فرازبانی روان که همة معانی از آن ناشی می­شوند» (کریستوا. 1389ت. ص. 166).

 

بنابراین و به بیان ساده، سوبژکتیویته فرآیندی پویا و امری تحقق نایافته است و همواره هم در چنین وضعیتی باقی می­ماند. ازاین‌رو، سوژه و سوبژکتیویته­ای که کریستوا از آن صحبت می­کند کاملاً متمایز
از سوژه و سوبژکتیویتة دکارتی است. این سوژه نگاهی ابزاری به زبان ندارد و اساساً به دلیل
تأکید کریستوا بر ناخودآگاه و امر نشانه­ای چنین امکانی هم ندارد و در مقابل این نگاه ابزاری، این زبان است که سوژه را تقویم می­کند. در حقیقت به دلیل همین رابطة وثیق میان سوژه و زبان است
که کریستوا به سراغ مفهوم سوژه می­رود. پروژة کریستوا در حقیقت ناظر به توجیه وجود شکاف
و وضعیت­های بینامتنیتی در یک متن - که خود چیزی جز یک بینامتن نیست- است. یعنی
مطالعة سوژه، مبنای لازم برای چنین تلقی­ای از متن را فرآهم می­آورد. چراکه این هر دو در رابطة
دوگانه بین سوژه و زبان پیوندی وثیق با یکدیگر داشته و مطالعة هر یک مستلزم مطالعة دیگری
است. باید بدانیم چرا چنین وجوهی در متن وجود دارند که درنهایت منجر به مرگ مؤلف و حذف آن در تحلیل یک متن می­شوند، ریشه در سوژه است. دلیل: این سوژه، ایستا نیست بلکه سوژه­ای در فرآیند است و به رأی کریستوا این عمل دلالت است که سوژه را در فرآیند / در محکمه قرار می­دهد (kristeva, 1984, p. 22).

اما باید توجه داشت که پروژة مذکور را به هیچ روی نباید گونه­ای روانشناسی مؤلف در نظر گرفت. کریستوا در بخش نهایی «کلام، مکالمه و رمان» از نویسندة مستقلی صحبت می­کند که در متن ناپدید می­شود و این همان نکته­ای است که تا حدود زیادی برمی­گردد به نقش تأثیرگذار "رولان بارت" به‌عنوان یکی از نظریه­پردازان اصلی بینامتنیت و استاد کریستوا در فرانسه که در نوشته­ای مشهور از مرگ مؤلف صحبت کرد (Barthes, 1977, p.142) و تأکید کرد که «زبان است که سخن می­گوید، نه مؤلف» ( بارت. 1385. ص 180) و «با مرگ مؤلف است که نوشتار آغاز می­شود» (همان). هم کریستوا و هم بارت در این نکته که متن در حقیقت و به تعبیر بارت «سطری از کلمات نیست که یک معنای واحد تئولوژیکی به‌دست دهد، بلکه فضایی چند بعدی است که در آن طیف متنوعی از نوشتار که هیچ یک از آن‌ها منبع نهایی و سرچشمه نیست با هم آمیخته و درگیرند و متن بافتی از نقل­قول­هاست که از تعداد بیشماری از مراکز فرهنگ گرفته شده­اند (همان. ص182) اشتراک نظر دارند. چنین تکثری خالق متن را در فرآیندی از پویایی خاص وارد می­کند که مخاطب هم باید ضرورتاً در آن تشریک مساعی داشته باشد. پس مخاطب هم به یک معنا متن را بازآفرینی می­کند. بنابراین، بدون ورود پیدا کردن به فرآیند پویای جایگشت و بینامتنیت مطالعة متنی که مثال مورد بحث ما در ممکن نخواهد بود. «سرشت بینامتنی متون، همواره خوانندگان را به مناسبات متنی تازه‌ای رهنمون خواهند شد» (آلن، 1385، ص14). خلاصه آن که تحلیل کریستوا و معناکاوی و اساساً توجه او به سوژه و وجوه نشانه­ای و نمادین وی، کاملاً مبتنی‌بر متن است. با این وصف، اگر صحبت از سوژه به میان می­افتد و مسیر تحقیق او به سمت‌و‌سوی سوژه سوق می­یابد، چنین امری را می­بایست در رابطة دوگانة سوژه-زبان ارزیابی کرد. گذشته از این مهم، باید دقت داشت که سوژة کریستوایی را به هیچ روی نباید سوژة فردی در نظر گرفت؛ بلکه سوژه، سوژة در متن و سوژة در فرآیند است.

در ادامة یک چنین مسیری است که سوژه فردی حذف و در متن منحل می­شود و در هرحال محوریت با متن و خوانندة متن خواهد بود؛ چراکه اولاً متون گذشته می­توانند در جایگشت­های
خاصی- گذرهای خاصی از نظام­های نشانه­ای به یکدیگر- بسته به مقصود مؤلف قرار بگیرند و
به‌واسطة پدید آمدن موقعیت­های مرزی گوناگون، بینامتنی خاص ظهور پیدا کرده و به دیگر سخن
ما با فرآیند دلالتی خاصی روبرو خواهیم بود. نزد کریستوا، مؤلف یا به تعبیر کلی­تر دیگر سوژة سخن­گو، خود بخشی از این رویة جایگشتی خاص است و چنانکه پیش از این بدان اشاره شد، بینامتنیت
شکاف سوبژکتیویته است. در حقیقت، با نظر به رابطة دوگانه و تقویمی میان سوژه و زبان باید گفت که در و از طریق فرآیندهای دلالتی پویایی با عنوان زبان و جایگشت­های خاص مورد اشاره که
متن را می­سازند، مؤلف یا سوژة متن شکل می­گیرد؛ خود مؤلف محصول این جایگشت خاص
است.

1.4.             سیمای تأویل نزد کریستوا

در مقدمة نوشتار حاضر اشاره کردیم که برای فهم جهان معنا در زبان، متن و به‌طور کلی کردارهای انسانی سه مؤلفة زبان، تاریخ و سوژه را باید توأمان در نظر آورد. در این بخش نهایی مقاله، تلاش خواهیم کرد تا در چند گام پیامدهای هرمنوتیکی تلقی بینامتنی کریستوا از متن و به فرآیند درآمدن سوژه و نیز برخورد او با زبان چنان فرآیندی دلالتی را که به‌طور ضمنی و در خلال بحث­های طرح شده به
آن‌ها اشاره کردیم، حتی­المقدور به صورتی صریح بیان کنیم. در توصیفی که کریستوا از جریان فهم و دستیابی به معنای متن ارائه می­کند، مسألة اساسی و بنیادی تلقی خاص کریستوا معنای نشانة زبانی و در نظر گرفتن سرشتی رابطه­بنیاد برای آن است. این ایدة سوسوری، در کار او و در آمیزش با آموزه­های باختینی در قالب مفهوم بینامتنیت به‌ظهور می‌رسد. بینامتنیت گونه­ای امر یا شرط ضروری است که هر متن می­بایست برای متن بودن، تابع آن باشد. به تعبیر دیگر هر زبانی برای اینکه زبان باشد، باید تحت این خصوصیت بگنجد.

با این تلقی بینامتنی از متن و در نظر گرفتن آن به‌عنوان یک فرآوری، مؤلف پیش از آن که
نویسنده باشد و در معنای مورد نظر کریستوا از تألیف به «بازنویسی» یا تغییر شکل متون پیشین
می­پردازد و حتی پیش از آن می­توان گفت که خود خواننده است. روشن است که این روابط متقابل مثلث مخاطب، مؤلف و متن به معنای کنار نهادن ایدة استقلال و اصالت و علاوه‌بر این وحدت معنا و
عینیت متن است. توضیح اینکه به رأی کریستوا، متن در دو سطح عمل می­کند: سطح امر نشانه­ای و سطح امر نمادین. کریستوا معنا را در سطح امر نمادین با تعبیر دلالت و در سطح امر نشانه­ای با تعبیر معنازایی مشخص می­کند. اساساً از نگاه کریستوا تأویل یا تفسیر همان تجربة «معنادادن» است، با فهم آن که «معنا» (meaning) چیزی متفاوت با «دلالت» (signification) است و در حقیقت ناظر
به مفهوم معنازایی است که پیش از این در مورد آن اشاراتی آورده شد. چراکه معنا برای کریستوا صرفاً با دلالت صریح، با کلماتی که صریحاً به اندیشه­ها و اشیاء دلالت می­کنند ساخته نمی­شود؛ بلکه معنا
تا حد زیادی توسط جنبه­های عاطفی و شاعرانة متون نیز ساخته می­شود که با این جنبه­های اخیر
در ادبیات کریستوا با تعبیر نشانه­ای مشخص می­شوند. از سوی‌دیگر، بینامتنیت هم شیوه­ای است
که خوانندگان را علاوه‌بر شبکه­ای از متون، در درون یک فرآیند دلالتی مداوم قرار می­دهد و چنانکه اشاره شد، بینامتنیت به امر نشانه­ای دسترسی دارد؛ یعنی آن واقعیت فرازبانی روان که همة معانی از آن ناشی می­شوند.

کریستوا معنازایی را «فرآیندی نامحدود و لاینقطع؛ فعل دائمی را نه در و از طریق زبان؛ در و از طریق نظام مبادله و داد و ستد بازیگران عمده و اصلی آن- یعنی سوژه و شهودهای سوژه و فرآیندی «ناهمگن» یعنی گونه­ای ساختارسازی و ساختارشکنی و در نهایت گذری از مرزهای سوژه و جامعه معرفی کرده و واژة دلالت را در مورد عقلانیّت و همة چیزهایی به‌کار می­برد که واجد معنایی تک­آوایی (univocal) در سطح خودآگاه باشند و معنازایی را در مورد لحن­ها، استعاره­ها، عواطف و کل دامنة زندگی روانی استفاده می­کند که خود را در آثار هنری نیز نشان می­دهند؛ دامنه­ای که به تعبیر کریستوا خود را با علائم نشانه­ای معنادار متمایز می­کند و نه عقلانی­سازی جزم­اندیشانه (کریستوا، 1389ب، ص82). بدین وصف، سرشت بینامتنی متون است که فضا را برای بروز و ظهور امر نشانه­ای باز می­کند و بنابراین معنازایی و آنچه که کریستوا از تأویل یا تفسیر مد نظر دارد -یعنی تجربة معنادادن و نه دلالت- ریشه در این سرشت دارد.

نکتة مهم دیگر آن است که این دو وجه را نمی­توان معنای زیرین و ظاهری متن در نظر گرفت
و در حقیقت دو جنبة یک متن هستند. کریستوا برای اشارة روشن­تر به این معنا، به دو تعبیر متن
زایشی (genotext) و متن ظاهری (phenotext) را به‌کار می­بندد. متن زایشی، جنبة پویایی متن
(یا جنبش میان واژه­ها) است و تماماً همان «معنای زیرین متن نیست» (McAfee, 2004, p. 24)9. متن ظاهری همان جنبه­ای است که نظریات ادبی معاصر و معناشناسی (semantic) سنتی در پی دستیابی و بیان آن بصورت واضح و روشن و قاعده­مند است (Kristeva, 1984, p. 86). در حقیقت متن زایشی ناظر به اموری چون ضرباهنگ متن و برخی ملاحظات آواشناختی نظیر تکرار برخی آواهای خاص و از این دست است. اما متن ظاهری بیشتر به کار ارتباط می­آید. به تعبیر مک­آفی، از نگاه
کریستوا «یک متن در دو سطح عمل می­کند: سطح امر نشانه­ای- متن زایشی که مؤلف در آن
سطح رانه­ها و انرژی نشانه­ای­اش را آشکار می­کند و سازمان می­دهد؛ سطح امر نمادین- متن ظاهری که یک ارتباط ساختار­مند و قطعه­ای قابل بازنمایی است. متن زایشی هندسه است و متن ظاهری جبر» (مک­آفی، 1385، ص47). اما چنان‌که پیش از این بدان اشاره شد، کریستوا متن را به‌طور کلی گونه­ای فرآوری یا تولید و نه بازنمایی ارزیابی می­کند. اساساً به دلیل رابطه­بنیاد بودن زبان و بنابراین متون، معنای خود را از سنت و نظام زبانی برآمده از آن به‌دست می­آورند. چنانکه گفته شد، کریستوا در همراهی خود با سوسور، معنا را ارجاعی در نظر نمی­آورد. معنای یک متن را شبکة نسب و روابط آن با متون پیشین و و نه رابطة بازنمایانة آن مشخص می­کنند.

پس هیچ نشانه­ای، معنایی خاص خود و به‌طور مجزا نخواهد داشت. با این وصف، هیچ متن اصیل
و یکتایی و هیچ اصالتی در کار نخواهد بود. چراکه هر متن در حقیقت یک فرآوری یا تولید است که
در اثر رهیافتی دیگرگون به متون پیشین -که گاه به‌واسطة تخریب و گاه به‌واسطة تقویم تحقق
می­یابد- فرآوری یا تولید می­شود. فهم هر متن، در حقیقت فهم متونی دیگر و مبتنی‌بر در دست داشتن فهمی از آن‌ها است و چنین فهمی صرفاً در نسبت با آن­ها میسر است. هیچ نویسنده و مؤلفی جزیره­ای جدا افتاده نیست و اساساً نمی­تواند باشد. در این صورت و با در نظر گرفتن این تلقی از متن، مواجهة
با یک متن، عملاً به معنای ورود به شبکه­ای از نسب و روابط میان متون متعدد خواهد بود. از دیگر
سو، تمام تلاش ما برای بکارگیری زبان بگونه­ای شفاف، واضح و قاعده­مند مستلزم این است که ما سوژه­هایی قاعده­مند، با مرزهایی مشخص و روشن باشیم. اما سوژة کریستوایی چنین امکانی را برای
ما مهیا نمی­کند. چراکه خود از فرآیندی دلالتی با وجوه نمادین و نشانه­ای قوام پیدا کرده است که وضوح، شفافیت و قاعده­مندی مورد بحث را ناممکن می­گردانند چراکه مرزهای مذکور عملاً میسر نخواهند بود و بنابراین وجود یک معنای مستقل و واحد منتفی. با این وصف و به دلیل این که هر خواننده بر مبنای سوگیری خود به سراغ متن می­رود و بالطبع وارد مناسبات متنی خاصی خواهد شد، به‌سختی می­توان از عینیت تأویل صحبت کرد و سهم بیشتری را برای سوبژکتیویته می­بایست قائل شد. پویایی سوژه از یک‌سو -سوژة در فرآیند- و پویایی متن از سوی‌دیگر- بینامتنیت، متن زایشی و امر نشانه­ای- به پویایی خوانش و در پی آن تأویل منجر خواهد شد. ثمرة این پویایی، چیزی جز کنار رفتن مفاهیمی چون قطعیت معنا و اصالت و یکتایی آن نخواهد بود و تا حدود زیادی فضا برای تکثر خوانش­ها باز خواهد بود.

تلقی بینامتنی کریستوا از متن و بنابراین طرح مفهوم جایگشت و یا حتی مفاهیمی چون معناکاوی
و یا نشانه­شناسی را به هیچ‌روی نمی­توان گونه­ای علم روشمند یا حتی روش در شمار آورد. به
دیگر سخن، این مفاهیم به هیچ‌روی عرضه‌کنندة مجموعه­ای از قواعد نیست که معطوف به دستیابی
به معنای مکنون متن و یا معانی چندگانة مکنون در متن باشد. هیچ مجموعه قواعدی برای ارائه
به مخاطب برای دستیابی به معنایی واحد و عینی در پس متن در کار نیست. آنچه که هست
توصیف فرآیند فهم و بحث و فحص پیرامون جایگاه معنا و نسبت آن با مخاطب فهمنده و سوژة نویسا است. در حقیقت، مفاهیم به‌کار رفته در نزد کریستوا در باب معنا و متن را می­توان توصیف آنچه که
در جریان مواجهه با متن و درک و دریافت معنا یا معانی آن متن روی می­دهد ارزیابی کرد؛
به دیگر سخن، توصیفی از جریان فهم بر مبنای واکاوی ماهیت متن، زبان و سوژة سخن­گو یا نویسا است.

اساساً تهیة یک فهرست از مجموعه­ای از قواعد که برای فهم معنای یک متن ضروری باشند، بر این پیش­فرض استوار است که معنایی یگانه و یکتا و به لحاظ عینی معتبر موجود است که با به‌کارگیری این قواعد می­توان به آن دست یافت. اما با نظر به آنچه که در سراسر این مقاله بدان اشاره شد، نزد کریستوا بنیاد ارائة چنین مجموعه­ای از قواعد و ارائة روشی عام برای یافت معنا -یعنی یک علم- به دلیل از اساس منتفی است؛ چراکه چنین معنایی با خصوصیات ذکر شده در کار نیست. در مورد کریستوا، دو پروژة گنجاندن تاریخ و دیگرگونی­های ناشی از آن در متن و رسیدن به یک نگاه انضمامی و دارای پایگاه اجتماعی و سیاسی به زبان و متن و نیز گنجاندن تاریخ در سوژة بی­زمان و بی­پایگاه و بی­طرف علم و مدرنیته، دو روی یک سکه هستند. چراکه رابطة زبان و سوژة سخن­گو رابطه­ای دو سویه و تقویمی است. مسألة تاریخ و زمانمندی فهم از دو جنبة به هم پیوسته و به تعبیر دیگر همپیوند قابل بررسی است. از یک‌سو، سوژة سخن­گوی کریستوایی که به هیچ‌روی «فردی» نیست، «در فرآیند» است. از سوی دیگر، این سوژه چنین خصوصیتی را به‌واسطة کردارهای دلالتی و از طریق زبان کسب می­کند و اساساً خود، برساختة همین کردارها و فرآیندهای دلالتی است. هر پارة زبانی برای کریستوا حکم یک بینامتن را دارد و با این وصف تاریخی است. چراکه هر متن برای کریستوا چیزی جز عمل جذب، در خود کشیدن و دیگرگون­سازی متون دیگر از پیش موجود نیست. بدین طریق است که تاریخ به متن­های به تعبیر کریستوا «یتیم و تنها» ورود پیدا می­کند. در این صورت، فهم یک چنین متنی هم به معنای گذر از متنی به متن پیشین خواهد بود و این دقیقاً همان نکته­ای است که کریستوا از آن به جایگشت_ گذر از یک نظام نشانه­شناختی به نظامی دیگر_تعبیر می­کند و بر آن تأکید می­کند؛ معنا همبستة تاریخ می­شود. اینگونه نیست که هر پاره متن امری مستقل و مجزا از تاریخ و گذشته و سنت باشد؛ تاریخمندی، ذاتی متن است. هر «گفته» (متن)، چیزی جز فرآوری مبتنی‌بر حوزه‌بندی دوبارة گفته­های پیشین نیست. بنابراین تاریخ چیزی است که هر بار مواجه شدن با متن و ورود به یک جریانی از فهم، به‌منزلة ورود، حرکت و مشارکت در آن خواهد بود.

در شرایطی که هر متن چیزی جز یک بینامتن نباشد، خوانندة آن به هیچ‌روی با یک مجموعة ثابت از نسب و روابط روبرو نخواهد بود و از این‌رو متن، چنان ابژه­ای ثابت و یکسان و دارای مرزهای مشخص برای هر مخاطب نخواهد بود. برای هر مخاطب، این شبکة نسب و روابط به گونه­ای متمایز شکل
می­گیرد و همواره امکان شکل­گیری روابط جدید و گذرها و جایگشت‌های جدیدی وجود خواهد داشت و محصول این تمایز و تفاوت هم چیزی جز ابژه­ای متمایز نخواهد بود. در این صورت و با در نظر گرفتن ابژه به این طریق، تکلیف مفاهیمی چون عینیت، وحدت و اصالت و نیت مؤلف هم قابل پیش­بینی خواهند بود. وقتی متن یک پویایی، فرآوری و سرکشی دائمی باشد و مدام در حال معنازایی، امکان حصول یک معنای واحد، ثابت، عینی و قطعی به معنای عرفی آن که به یک مؤلف نسبت داده شود چه معنا و جایگاهی خواهد داشت؛ مؤلف کریستوا در متن ناپدید می‌شود و در هر بار ورود و خروج به شبکة مناسبات متنی، روند لاینقطع معنازایی بسط و توسعه یافته و لایه­ای معنایی بر لایة دیگر افزون خواهد گشت.

 

1.5.             پی‌نوشت‌ها

1. او در سال 1941 در بلغارستان متولد شده و سپس به فضای فکری فرانسه وارد می­شود.

2. (Kristeva, 2000) به نقل از (مک­آفی، 1385، ص22)

3. در همین مقاله و در بخش مربوط به سوژه به این بحث پرداخته خواهد شد.

4. مجمعی از روشنفکران اپوزسیون متأثر از زبان­شناسی سوسوری، گرایشات مارکسی-مائویی و مفاهیم روان­کاوانة فرویدی به‌ویژه در صورت لکانی آن. البته عنصر مارکسی این گروه را باید توأم با ملاحظات "آلتوسر" در نظر گرفت. رک: (Mai, 1991, p. 37)

5. علاوه‌بر این، جنبش­های سیاسی فرانسه مانند حوادث می 1968، اعتصاب سال 1975 و. . . هم در آرای وی مؤثر بوده­اند (کریستوا، 1389پ، ص104). در مصاحبه­ای دیگر، به تأثیر تجربیّات شخصی خود بر شکل­گیری مفهوم بینامتنیت اشاره می­کند؛ یعنی به پیوند شخصی خود به عنوان یک بیگانه با جوامع فرانسوی و آمریکایی و آن را دلیل اصلی و مبنای دائمی علاقة خود به تعامل فرهنگی و متنی و بینامتنیت می­خواند(کریستوا، 1389ت، ص163).

6. آنچنانکه کسانی چون "آلن"، نه‌تنها ریشة تصور بینامتنی از متن را در کار سوسور یافته و تا
میزان بسیار زیادی قائل به تأثیر آراء او بر شکل­گیری مفهوم بینامتنیت نزد کریستوا هستند، بلکه
بر این نکته تأکید می­کنند که کریستوا به تلفیق آموزه­های اساسی سوسور و باختین پرداخته است و این دو صرفاً نامی از بینامتنیت نبرده­اند؛ چراکه مفاهیم اصلی در کار هر دو موجود است؛ رک : (Allen,2000, pp. 10-11).

7. برای بحثی مختصر و مفید در این باب نگاه کنید به: (Mai,1991, p. 33)

8. باید دقت کرد که معنازایی(signifiance) امری است مغایر با دلالت یا معنادهی (signification) چراکه نزد کریستوا تعبیر نخست ناظر به امر نشانه­ای و دومی ناظر به وجوه نمادین متن است. در این مورد و به تفصیل در بخش نهایی مقاله بحث خواهیم کرد.

 9. صفحة 46 متن ترجمة فارسی.

آلن، گراهام (1385). بینامتنیت. ترجمة پیام یزدانجو. نشر مرکز.
بارت، رولان (1388). مرگ مؤلف. ترجمة فرزان سجودی. در: ساخت­گرایی، پساساخت­گرایی و مطالعات ادبی، انتشارات سورة مهر، 177-184.
سوسور، فردینان دو (1385). مبانی ساخت­گرایی در زبان­شناسی. ترجمة کوروش صفوی، در: ساخت­گرایی، پساساخت­گرایی و مطالعات ادبی، انتشارات سورة مهر، 9-47.
 
------------ (1388). درس زبان­شناسی عمومی. ترجمة مهتاب بلوکی. در: متن­هایی برگزیده از مدرنیسم تا پست­مدرنیسم، لارنس کهون، ویراستة عبدالکریم رشیدیان. تهران: نشر نی، صص 179-186.
کریستوا، ژولیا (الف1389). گفتگوی نینا زیوانسویچی با کریستوا، ترجمة مهرداد پارسا، در: فردیت اشتراکی: ژولیا کریستوا، صص. 51-61.
--------- (ب1389). بخشایش، ترجمة مهرداد پارسا، در: فردیت اشتراکی: ژولیا کریستوا، صص. 73-102.
--------- (پ1389). فردیت اشتراکی، ترجمة مهرداد پارسا، در: فردیت اشتراکی: ژولیا کریستوا، صص. 103-131.
--------- (ت1389). «ما دو تا» یا تاریخ/ داستان بینامتنیت، ترجمة مهرداد پارسا، در: فردیت اشتراکی: ژولیا کریستوا، صص. 161-172.
مک­آفی، نوئل (1385). ژولیا کریستوا، ترجمة مهرداد پارسا، نشر مرکز.
موی، توریل (1389). درآمدی بر کریستوا: پروژة نشانه­ای، ترجمة مهرداد پارسا، در: فردیت اشتراکی: ژولیا کریستوا، 21-50.
Allen, G (2000). Intertextuality, first published by Rutledge.
 Barthes, B (1977). The Death of the Author, in Image-Music-Text, transl. Richard Haword, New York: Hill and Wang.
Becker-Leckrone, M (2005). Julia Kristeva and literary theory, PALGRAVE MACMILLAN.
Kristeva, J (1980). The Bounded Text, In Desire in Language: A Semiotic Approach to Literature and Art. Ed. Leon S. Roudiez. Oxford: Blackwell, pp. 36-63.
Kristeva, J(1984). Revolution in Poetic Language, Margaret
Waller (trans.), Leon S. Roudiez (intro.), New York: Columbia University Press.
Kristeva, J (1986a). Semiotics: A Critical Science and/or a Critique of Science, In The Kristeva Reader t. Ed. Toril Moi, Oxford: B. Blackwell, pp. 75-88.
Kristeva, J (1986b). The System and the Speaking subject, In The Kristeva Reader t. Ed. Toril Moi, Oxford: B. Blackwell, pp. 24-33.
Kristeva, J (1986c). Word, Dialogue and Novel, In The Kristeva Reader t. Ed. Toril Moi, Oxford: B. Blackwell, pp. 34-61.
 
Loeb, Monica (2002). Literary marriages: a study of intertextuality in a series of short stories by Joyce Carol Oates, Bern; Berlin; Bruxelles; Frankfurt am Main; New York; Oxford; Wien: Lang.
MAI, H.P (1991). Bypassing Intertextuality, In Intertextuality, pp. 30-59, Berlin; New York: de Gruyter.
McAfee, N(2004): Julia Kristeva, New York and London: Routledge.
PLETT, H (1991). Intertextualities, In Intertextuality, pp. 3-30, Berlin; New York: de Gruyter.
 
so-bi�Bot�?sX�sTimes New Roman"'>TI: Twilight of the Idols,translated by Walter Kaufmann, in The Portable Nietzsche, New York: Viking Press, 1954.
 
EH: Ecce homo, translated by Walter Kaufmann, in Basics Writings of Nietzsche, Random House, 1969.
WP: Will to Power, translated by Walter Kaufmann & R. G. Hollingdale, New York: Vintage, 1968.
ج) در ترجمة پاره‌‌ای از نقل‌قول‌های نیچه نیز از این دو ترجمه بهره برده‌ام:
نیچه، (1378) چنین گفت زرتشت، ترجمة داریوش آشوری، نشر آگه.
نیچه، (1381) غروب بت‌ها، ترجمة داریوش آشوری، نشر آگه.
 

2) سایر منابع:

Nussbaum, Martha C. (1998). the Transfiguration of Intoxication: Nietzsche, Schopenhauer, and Dionysus, in Kemal, Salim & Gaskell, Ivan & Conway, Daniel W. (ed), Nietzsche, Philosophy and the Arts, Cambridge University Press.