احمد ابراهیمی پور؛ مالک حسینی
چکیده
هرگاه گفته شود که حقیقتی وجود ندارد، این سؤال پیش میآید که پس خود این حقیقت وجود دارد یا ندارد؟ به این سوال به دو شکل میتوان پاسخ داد. اول اینکه حقیقتی وجود ندارد، جز این حقیقت که حقیقتی وجود ندارد (پوچگرایی مدرن). دوم اینکه حقیقتی وجود ندارد، حتی این حقیقت که حقیقتی وجود ندارد (پوچگرایی پسامدرن). این مقاله پاسخ دوم ...
بیشتر
هرگاه گفته شود که حقیقتی وجود ندارد، این سؤال پیش میآید که پس خود این حقیقت وجود دارد یا ندارد؟ به این سوال به دو شکل میتوان پاسخ داد. اول اینکه حقیقتی وجود ندارد، جز این حقیقت که حقیقتی وجود ندارد (پوچگرایی مدرن). دوم اینکه حقیقتی وجود ندارد، حتی این حقیقت که حقیقتی وجود ندارد (پوچگرایی پسامدرن). این مقاله پاسخ دوم را با تشریح مصادیق آن واکاوی میکند؛ یعنی نشان میدهد منظور از پوچگرایی پسامدرن چیست و مصادیق آن در پسامدرنیته کداماند؟ درحالیکه تکثرگرایی میگوید هیچ حقیقت مطلقی وجود ندارد، پوچگرایی میگوید که مطلقاً حقیقتی وجود ندارد و پوچگرایی پسامدرن میگوید خود این حقیقت هم حقیقت ندارد. پس پوچگرایی پسامدرن بهتعبیر حقیقتباور، خودمتعارض و بهتعبیر پوچگرا خودبازتابی است. پساساختارگرایی از لحاظ معرفتشناختی پوچگراست، زیرا مدعی است هیچ معرفتی قابل تعمیم و قابل انطباق بر جهان نیست. اما از لحاظ نشانهشناختی احتمالاً پوچگرا نیست، زیرا اصل دلالت را نفی نمیکند. شالودهشکنی برای کسی که پیرو مولفمحوری و مرکزمحوری است، پوچگرایانه و مخرب است اما مفهوم غیاب نزد دریدا مترادف نیستی نیست. پوچگراییِ هستهای نگران نیستیِ نهایی توسط یک فاجعة هستهای است، با این حال برخی معتقدند که پوچگرایی آسیبزننده نیست. پوچگرایی پسااستعماری هم نشاندهندة نابودی و نفی هویتِ سرزمین استعمارزده است و هم نشاندهندة نفی هویت اقلیتهای نژادی مثلاً سیاهپوستان. پوچگراییِ جنسیتی به نفی جنسیت میپردازد و پوچگراییِ نظریة نابهنجاری، هر گونه بهنجاریِ جنسی، جنسیتی و هویتی را نفی میکند.
میثم سفیدخوش
چکیده
"هگل"، «پدیدارشناسی» را دانش تجربة آگاهی خوانده است. بهنظر میرسد که غایت نهایی این دانش ارائۀ فلسفهای برای مطلقِ دانش و بهویژه دانش فلسفه است. اثبات پدیدارشناسانة دانش بودنِ فلسفة پدیدارشناسی کلان مسألهای است که دستکم سه زیرمسألة اصلی را دربرمیگیرد و مسألة معناداری زندگی یکی از آنهاست. آگاهی در مسیرِ پر از ...
بیشتر
"هگل"، «پدیدارشناسی» را دانش تجربة آگاهی خوانده است. بهنظر میرسد که غایت نهایی این دانش ارائۀ فلسفهای برای مطلقِ دانش و بهویژه دانش فلسفه است. اثبات پدیدارشناسانة دانش بودنِ فلسفة پدیدارشناسی کلان مسألهای است که دستکم سه زیرمسألة اصلی را دربرمیگیرد و مسألة معناداری زندگی یکی از آنهاست. آگاهی در مسیرِ پر از پیچوخمِ رشد و تنآوردگیِ خود مانند مسافری نمایش داده میشود که درحالِ بسط تجارب خویش است و بر پایة این تجارب به چیستی، معنا، مسـیر و هدف خویش بهدیدة نقد مینگرد و با دریافت کاستیهای خویش سفر را از پیمیگیرد تا آنها را برطرف سازد. کلیت این سفر نوعی معنایابی از راه تحقق خویش در غایتش است ولی در همینحال بیمعنایی و پوچی و مفاهیم همگنِ آن ازجملة منازلی هستند که آگاهی در گامهایی از سفرش بهگونهای گذرا خود را ساکن در آنها مییابد. این مقاله با درنظرگرفتن چندلایگیِ جریان پدیدارشناسی تاریخی هگلی در پیِ آن است تا آن را ذیل مفهوم «معناداریِ زندگی» نگریسته و حرکت پدیدارشناسانة آگاهی را ازحیثِ نسبتهایی که با مفاهیم مذکور برقرار میکند، مورد بازخوانی قرار دهد. در نهایت این مقاله میپرسد که آیا نمیتوان برای حل مسألة معناداری زندگی راهکاری متفاوت از آنچه در فلسفة حق او مطرح میشود یافت؟ پس از آریگویی به این پرسش، ادعای این مقاله این است که «پدیدارشناسی هگلی» راهی برای رهایی از نقد "یاکوبی" علیه «نیهیلیسم کانتی ـ فیشتهای» است. در این مقاله با تکیه بر متن پدیدارشناسی روح از دو زاویه به دشـوارة معناداری زندگی نگریسته میشود: یکی ارزش زندگی بـهطورکلی، و دیگری ارزشهای اخلاقی و اجتماعی که درون ارزش کلیِ زندگی قرار میگیرند و باعث ضمانت آن میشوند.